قصه ها و داستانها ی مشترک معارف و مثنویی
یکی دعوی عشق زنی می کرد گفت: بیا و منتظر می بود تا معشوقه فروآید، چون از کار شوی فارغ شد بیامد. وی را خواب برده بود. سه دانه جوز در جیب وی کرد و برفت. چون بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو هنوزخردی و کودکی. از تو عاشقی نه آید از تو جوز بازی آید. در عشق آن است که چون بیندیشی بمیری تا به معشوق رسی(معارف، 279:1352)
جناب مولانا در مثنویی می فرماید:
عاشقی بودست در ایام پیش پاسبان عهد اندر عهد خویش
سالها در بند وصل ماه خود شاهمات و مات شاهنشاه خود
گفت روزی یار او کامشب بیا که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیمه شب تا بیایم نیمشب من بی طلب
مرد قربان کرد نانها بخش کرد چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرمدار بر امید و عده ی آن یار غار
بعد نصف اللیل آمدیاراو صادقالوعدانه آن دلدار نو
عاشق خود را فتاده خفته دید اندکی از آن آستین او درید
گردکانی چندش اندر حبیب کرد که تو طفلی گیر این می باز نرد
چون سحر از خواب عاشق برجهید آستین و گردکانها را بدید
گفت شاه ما هم صدق وفاست آنچه برما می رسدآن می رسد هم زماست
(6/593 _605)
اهدنا الصراط المستقیم. راه چشمه ای نما از چشمه سارهایی که در عدم است که راست به ملک آن جهانی می رساند. صراط الذین الذین انعمت علیهم. آن چشمه سار دانش که انبیا علیه السلام در آن چشمه رفته اند و از آن نوشیده اند. مرا نیز هم از آن چشمه کرامت کن. اما هرکس در آن چشمه راه ندارد؛ چنانکه آن غلام را خواجه اش می گفت که بیرون آی از مسجد. غلام گفت مرا رها نمی کنند تا بیرون آیم. خواجه اش گفت:که رها نمی کند تا بیرون آیی. گفت آن کس که تو را رها نمی کند تا به عبادت به مسجد اندر آیی (همان:77)
مولانا این داستان معارف بهاءولد را هم در فیه ما فیه و هم در مثنویی با اندک تفاوتی نقل فرموده است.اینک روایت داستان از زبان حضرت مولانا در فیه ما فیه :
«در زمان مصطفی(ص)کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر. سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیرد که به حمام رویم. در راه مصطفی(ص)در مسجد با صحابه نماز می کرد.غلام:ای خواجه، الله تعالی این طاس را لحظه ای بگیر تا دوگانه ای بگزارم، بعد آن به خدمت روم. چون در مسجد رفت، نمازکرد. مصطفی(ص) بیرون آمدو صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند. خواجه اش تا به جانشینی منتظر و بانگ می زد که ای غلام بیرون آی. گفت مرا نمی هلند چون کار از حد بگذشت، خواجه سر در مسجد کرد تا ببیندکه کیست نمی هلد؛جز کفش و سایه کس نمی جنبید.گفت آخر کیست که نمی هلد که بیرون آیی؟گفت آن کس که نمی گذارد که تو اندرون آیی. »(فیه ما فیه، )
همین داستان در مثنویی :
میر شد محتاج گرمابه سحر بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو برگرفت و رفت با او دوبه دو
مسجدی بر ره بد و بانگ صلا آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز گفت ای میر من ای بنده نواز
تو براین دکان زمانی صبر کن تا گذارم فرض وخوانم لم یکن
چون امام و قوم بیرون آمدند از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت میر سنقر را زمانی چشم داشت
گفت ای سنقر چرا نایی برون گفت می نگذارم این ذوفنون
صبر کن نک امدم ای روشنی نیستم غافل که در گوش منی
هفت نوبت صبر کرد وبانگ کرد تا که عاجز گشت از تیباش مرد
پاسخش این بود می نگداردم تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند کیت وامی دارد آنجا کت نشاند
گفت آنکه بسته استت از برون بسته است اوهم مرا در اندرون
آنکه نگدارد تورا آیی درون می بنگذارد مرا کایم برون
آنکه نگذارد کزین سو پا نهی او بدین سوبست پای این رهی
(3/3055_3070 )
با تامل در روایت این داستان توسط مولانا در می یابیم، توجه مولانا به عنصر گفتگوبه عنوان یک اصل بسیار مهم داستانی یکی از وجوه امتیازاو محسوب می شودکه به وسیله ی ان حکایتهای بسیار ساده، به همرا موقعیت ها، گفتگوها، شخصیت پردازی ها و ... موجب زیبایی و تاثیر گذاری بیشتر و در نتیجه اقناع خواننده می شود[1]در حالی که روایت های جناب بهاءولد فاقد این عناصر می باشد. همین عواملی موجب آمده بود «کسانی که مجالس بهاءولد را هم دیده بودند مجلس وی را گه گاه گرمتر و پرشورتر می یافتند»(زرین کوب،1390:97)
آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است چو بچه اش بمرد که بر سر خاک او می گرید و می زارد آن همه طلب الله است و در مادر آن رحم ار الله است. (همان:5)
در مثنویی به این گونه آمده است:
حق هزارران صنعت و فن ساخته است تا که مادر بر تو مهر انداخته است
(3/ 328)
«باز نظر کردم دیدم که همه صورت وهمه خیال از بی صورت واز بی خیال می خیزد و همه صورت چاکر بی صورت است».(همان: 11)
مولانا می فرماید:
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را بازگردانید و برد
صورت از بی صورتی آمد برون باز شد کانا الیه راجعون
(1/1140-41)
از قدح های صور بگذر مه ایست باده در جامست لیک از جام نیست
سوی باده بخش بگشا پهن فهم چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی ترک قشر و صورت گندم بگوی
چون که ریگی آرد هبر خلیل دانک معزولست گندم ای نبیل
صورت از بی صورتی آمد وجود همچنان کز آتشی زاده است دود
کمترین عیبی مصور در خصال چون پیاپی بینیش آید ملال
حیرت محض آردت بی صورتی زاده صد گون آلت ازز بی آلتی
(6/3708-3714 )
«آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز از این پرده بدان سوی پرده روی چه دانی که چگونه روی».
مولانا:
چون ستاره سیر بر گردون کنی بلکه بی گردون سفر بیچون کنی
آن چنان کز نیست درهست آمدی هین بگو چون آمدی مست آمدی
راه های آمدن یادت نماند لیک رمزی با تو بر خواهیم خواند
(3 / 1288_1290)
«اکنون چو تو خود را رغبتی دیدی به الله و به صفات الله میدان که آن تقاضای الله است و اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتی آن میل بهشت است که ترا طلب می کند و اگر ترا میل به آدمی است آن آدمی نیز ترا می طلبد که هرگز از یک دست بانگ نیاید».
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان، تن زه کند عشق معشوقان، خوش و فربه کند
چون در این دل برق نور دوست جست اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهرحق چون شد دو تو هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید به در از یکی دست تو بی دست دگر
تشنه می نالد که: ای آب گوار! آب هم نالد که: کو آن آب خورد
جذب آب است این عطش در جان ما ما از آن او و، او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زآن حکم پیش جفت جفت و، عاشقان جفت خویش..
(3 /4393-4401 )
«و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید وچاکر آن کار باید بودن».
مولانا:
کار آن کار است ای مشتاق مست کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
(3 / 4608 )
[1] :ر.ک:پور نامداریان،در سایه ی آفتاب؛شعر فارسی و ساخت شکنی در شعر مولوی، تهران:سخن،1380 و میرصادقی، عناصر داستان؛چاپ دوم،تهران:شفا، 1367و حنیف،محمد؛قابلیت های نمایشی شاهنامه؛تهران: سروشو مرکز تحقیقات و مطالعات و سنجش برنامه ای صدا و سیما،1384