مثنوی هدیه الهی

31 تیر 1403 - خواندن 6 دقیقه - 89 بازدید

مثنویی کلام وحی است

چنانکه می دانیم مولانا برای تعلیم طریقت، در کسوت شیخ طریقت درمی آید وبا ذوق و دقتی که به گفته زرین کوب یاد آوار امام محمد غزالی است،[1] از همان آغاز مثنویی شریف، نقد حال آدمیان را در ظرف داستان میریزد تا سر دلبران را در حدیث دیگران بیاورد؛ بس نی که رمزی از جان گرفتار در بند علم خاک است را به شکوه و شکایت و حکایت از هجران عالم نیستان وامی دارد و با لفظ امر((بشنو))تاکید بر شنیدن این حکایت پر سوز و گداز می کند و می فرماید:

بشنو از نی جون حکایت میکند وز جدایی ها شکایت می کند

(1/1)

سوالی که مطرح خواهد شد این است که چرا جناب مولانا امر به شنیدن حکایت پرسوز و گداز می کند؛ چنان که به کرات در مثنوی آمده است، سخنی که در آغاز مثنویی امر به شنیدن آن می فرماید، سخنی نیست که از روی هوی و هوس باشد بلکه وحی است که به او می شود. چنانکه زرین کوب در سر نی میگوید: ((مثنوی را مولانا مثل آنچه خود وی به زبان رمز و تمثیل در باب نی و حکایت و شکایت آن می گوید ،گویی انعکاس خطاب الهی می پندارد وشاید آن حکایت لطیف مذکور در مناقب افلاکی که می گوید، مولانا خادم را کاری می فرمود و چون او ضمن اظهار سمع و قبول ((انشالله))برزبان می راند، مولانا بانگ بر وی میزند که((ای ابلیس پس گوینده کیست؟))؛ اشارتی به همین تلقی مولانا از این وحی قلبی خویش ، دارد )). و خود را در سرودن مثنوی در ((پنجه ی تقلیب رب)) میداند و نظم و قافیه را از منبع وحی در حساب می آورد

بی تو نظم و قافیه شام و سحر زهره کی دارد که آید در نظر

(3/1493)

دو دهان داریم گویا همچو نی یک دهان، پنهانست در لب های وی

یک دهان ، نالان شده سوی شما های هویی درفکنده در هوا

لیک داند هرکه او را منظر است که فغان این سری، هم زان سر است

دمدمه ی این نای،زدم های اوست های هوی روح از هیهای اوست

گر نبودی با لبش نی را سمر نی جهان پر نکردی از شکر

(3/2002-2006)

یا چنان که در جایی دگر می فرماید:

ای تقاضاگر! درون، هم چون جنین چون تقاضا می کنی، اتمام این

سهل گردان، رهنما، وفیق ده یا تقاضا را بهل، بر ما منه

چون ز مفلس، زر تقاضا می کنی در ببخش در سر، ای شاه غنی!

بی تو نظم و قافیه شام و سحر زهره کی دارد که آید در نظر ؟

نظم و تجنیس و قوافی ای علیم ! بنده ی امر تو اند از ترس و بیم

(3 /1490_1494)

و سخنی که از منبع وحی نباشد آن را بی پایه و اساس می داند :

منطقی کز وحی نبود، آن از هوا ست همچو خاکی در هوا و در هباست

(6 /4668)

چنانکه قرآن کریم می فرماید: وما ینطق عن الهوی-ان هو الا وحی یوحی (نجم/3و4)

ما ضل صاحبکم و ما غوی و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی علمه شدید القوی(نجم/۲-۵)

چنانکه جناب مولانا در مطاوی داستان پادشاه و کنیزک «در بیان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگربه اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد»

آنکه از حق یابد او وحی و جواب هر چه فرماید بود عین صواب

آنکه جان بخشید اگر بکشد رواست نایب است ودست او دست خداست ....

بهاءولد، نیز در نوشتن، زمام اختیار در دست دل می دهد«مدام در الله مستغرق بود. خلوت آکنده از سکوت و آرامش که در خانه برایش حاصل می شد روحانی و خدایی بود. با الله انس می ورزید، با الله خلوت می کرد و با لله گفت و شنود داشت »(زرین کوب،16:1390). و در واقع او نیست که می نویسد بلکه الله تبارک است که سخن می فرماید و می نویسد:« و همین اکنون که سخن می گویم و می نویسم الله مرا می اندازد و می غلطااند تا مستعمل بوم در کار به حرکت و سکون چنان که از غلطانیدن در کار گویی سر و روی من می شکندی اکنون چو الله اجزای مرا چنین بر کار می دارد و میگرداند... »(بهاءولد،131:1352)

بهاءولد از مخاطبش میخواهد که سخنان او را به گوش جان بشنوند چرا که این سخنان در کف اختیار او نیست بلکه الهامات الله است که به او می شود: «چون سخنان مرا که الهامات الله است رد مکن تا سخن دیگر توانم گفت »( همان:153).

«گویی هر چه من می کنم و هر فعلی که از من می آید همه فعل الله است و کرده ی الله است ومن همچو اشتر بار کشم اگر بوقت قیامم بار از من بستاند بایستم و اگر بوقت سجود بخواباند بخسبم»(همان:17)

مولانا می گوید:

اشتران بختییم اندر سبق مست و بیخود زیر محملهای حق

(6/ 2139)

«باز با خود می اندیشیدم بدانک روح من معظم الله است و متفکر کار الله است و می ورزد تا دوستی الله زیاده شود بهیچ وجهی نمی نمود که این احوال مرضی الله باشد یا نی الله الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد»(همان:24)

آمدیم آنجا که در صدر جهان گر نبودی جذب آن عاشق نهان

ناشکیبا کی بدی او از فراق کی دوان باز آمدی سوی وثاق

(3/ 4601-2)

[1] :همان