بدر چاچی
چاچ، شهری در ناحیه ی ماوراءالنهر (سرزمین بین دو رود جیحون و سیحون) بود که امروزه تاشکند نامیده می شود.
در اواخر قرن هفت شاعری در این شهر به دنیا آمد که پس از فراگیری علوم مقدماتی در زادگاهش، به سبب آشفتگی اوضاع ماوراءالنهر به هند رفت و در آن جا با تخلص《بدر چاچی》به دربار محمد تغلق (از پادشاهان سلسله ی تغلقیه که در هند حکومت داشتند) راه یافت و تا پایان عمرش در همان جا با عزت و احترام به کار شاعری پرداخت.
بدر چاچی در اصل شاعری قصیده سراست. قصاید او (که عموما درون مایه ی مدح و ستایش دارند) در زمره ی سخت ترین و دیریاب ترین اشعار فارسی و موفق ترین تقلیدها از قصائد خاقانی اند.
علی رغم شباهت بیان او به خاقانی، مواردی از قبیل: دوری از محیط جغرافیایی ایران و روحیه ی خاص وی، باعث شده اند بعضی اشعارش به لحاظ سختی و دیریابی حتی از خاقانی نیز پیشی بگیرد!
همین سخت بودن اشعارش باعث شده تا او را دارای《طرزی غریب و ناشناخته》بدانند. به قول ادوارد بروان: مردم هند در گذشته فخر می کردند که فلان کس دیوان بدر چاچی را می فهمد و درس می گوید و او را همراه با امیرخسرو دهلوی و حسن دهلوی به عنوان سه شاعر مشهور هند و در رده ی بعد از سعدی و مولوی قرار می دادند.
علاوه بر قصاید که بخش عمده ی دیوان بدر هستند، غزلیات، قطعات و رباعیاتی هم از او برجای مانده است.
مجال نیست که از قصائد پرطمطراق و دشوار او نمونه ای نقل کنم. به همین خاطر ابیاتی از غزل هایش را ارائه می دهم که نسبتا ساده تر و روان تر اند.
ببینید لعل و مروارید را به چه زیبایی استعاره ای از لب و دندان معشوق ساخته. کنار هم بودن لعل و مروارید و آب حیات هم تلمیح به بخشی از داستان اسکندر و آب حیات دارد. جدا از تشبیه زردی روی به زعفران، ایهام تناسب بین نیل و فرات به شدت هنرمندانه است:
ای به گرد قند شکرپاش تو رسته نبات!
لعل و مروارید تو، سرچشمه ی آب حیات!
وسمه ی ابروت کرده روی ما را زعفران
نیل رخسارت کشیده روی ما را در فرات...
این دو بیت، از میان یکی از غزلیاتش انتخاب شده؛ به شکل طبیعی، غزلیات او دارای همان ویژگی های شاعران دوره ی بینابین (شاعران حدفاصل سبک های خراسانی و عراقی مثل: خاقانی و انوری و کمال الدین اسماعیل اصفهانی ) است.
و این ها ابیاتی از یک غزل برجسته ی او...
دوبیت آخر مفهوم اروتیک عجیبی دارند که برای رعایت عفت کلام، از شرح و بسط آن ها معذورم.
اگر خودتان متوجه شدید، نوش جانتان!
بیان چنین مفهوم تند و صریحی در لفافه ای این چنین، کار هر کسی نیست:
دوش زان دم که شب تیره سر زلف گشود،
ماه خورشیدرخم تا به سحر در بر بود...
رخ او در نظر بدر فزون بود ز مهر
دهنش در سخن از ذره بسی کم تر بود!
کوه را بر سر یک موی چنان جنبش داد،
که تو گفتی که مگر زلزله ی محشر بود!
آشکارا شده زان زلزله ی روح نگار،
سیم محلول که در بسد ما مضمر بود