تحلیل شخصی اثر زمین نو آکهارت تول

30 آبان 1404 - خواندن 8 دقیقه - 26 بازدید

زمین نو – آکهارت تول
گاه آدمی در مسیر مطالعه و آگاهی با کتاب هایی مواجه میگردد که در لابلای سطرها و واژه ها نه فقط اندیشه نویسنده بلکه انعکاس افکار خویش را می یابد. برای من اثر زمین نو از آکهارت تول چنین بود.
آنچه بیش از همه توجه مرا معطوف و مشغول خود ساخت،سخن نویسنده در خصوص ایگو بود. همان نیروی که رابرت گرین در استراتژی های خود بارها به او پرداخته و حتی کتابی را تماما به واکاوی اش اختصاص داده است .همان نیرو پنهانی که سرچشمه بسیاری از کشمکش های فردی و اجتماعی بوده، همان نیروی که رقم زننده داستان های فتنه ، جادو و خصوصا سه داستان هندو بود است.
آنچه به طور معمول عاشق شدن خوانده میشود چیزی نیست جز تمنا و نیاز و نیز ترس ایگو. تو به تصویری که از مخاطب خویش در سرداری وابسته می شوی و نام این وابستگی را عشق میگذاری.(زمین نو86) وچنانچه آن تصویر ترک برداشته، یا خواسته های تو برآورده نگردد، همان عشق به نفرت و همان نیاز به خشم مبدل می شود.
آکهارت تول بیان میدارد که این همان دام پنهان ایگوست: میل پایان ناپذیر برای تملک، برای تعریف خویش از طریق دیگری. در چنین حالتی، دیگری نه به عنوان وجودی آزاد، بلکه چونان ابزاریست برای پر کردن خلا درونی. و این اغازچرخه ی رنج ادمیست ،چرخه ای که هر بار با لذت کوتاه مدت آغاز می گردد و به ناامیدی و فقدان می انجامد.
نباید فریب خورد این شوق، این برق نگاه، این گرمای صدا... همه در خدمت تمنایی ست شخصی و خودخواهانه. آدمی هرگز از خود نمی گذرد، حتی در فداکارترین لحظات، ادمی خود را می جوید، اما در پیکر دیگری... و چون دیگری ،او نیست، رنج می برد.......( فراسوی زن بودن).
در پیوند های دگر نیز این قاعده مستثنی نیست ،در دوستی ، در فرزند پروری، در دانش خواهی و حتی در پرستش. دوست تا آن زمان عزیزبوده که آینه ای برای تایید و تحسین من باشد، فرزند تا آن جا دوست داشتنی ست که نام مرا شان و جلال داده .اگر فرزند آنها برای خود کسی شود، آنها هم احساس می کنند که به واسطه فرزند شان کسی شده آند..(زمین نو ۹۵). دانش و علم نیز تا آن هنگام ارزش داشته که مرا برتر از دیگران بنماید و برای من جایگاهی سازد.حتی خدا، آنگاه به پرستشش بر خواسته که برای من آرامش ، امنیت و رهایی از هراس فنا را به ارمغان آورد .
آری به هر جا می نگری رد پایست از من و انسانی که در طبیعت و بنیاد خویش خودخواهانه است و این است راز رنج آدمی.
همواره به یاد داشته باش که وضعیت ها عامل احساس بدبختی ما نیستند ،بلکه تفسیر ما از وضعیت هاست که چنین احساسی می آفریند،شاهد تفسیر ها و فکر های خود باش.(زمین نو 93)
آنچه درد و رنج از آن زایش کرده، واقعه یا حادثه ای بیرونی نبوده بلکه داوری و معنا گذاری ما در خصوص آنهاست .حادثه ای بیرونی رخ داده،ذهن آن را می گیرد، می پیچاند و جامه ای از تهدید یا فقدان و غیره بر تنش میکشاند و ما، بی آن که بدانیم، اسیر همان پوشش و جامه گشته ایم.

چنانچه که مولانا رومی سروده است:
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
گر گل است اندیشه تو،گلشنی
ور بود خاری هیمه گلخنی .
فراوان در اطراف خود دیده ایم که دو تن بر سر مسئله ای اختلاف عقیده داشته و شروع به بحث و مناظره کرده اند آکهارت تول با صراحت پرده را دریده و بیان میدارد: در این جا دو انسان با هم گفتگو نمی کنند ،بلکه تعصب و تحجر نفسانی ست که مهار خویش را گستته است و کف بر آورده است .در این جا ذهنیت آمیخته به احساس است که عربده می کشد.هویت است که ابراز وجود میکند.در این زمان، من برای یک فکر استدلال نمی آورم،بلکه از خودم دفاع میکنم.حال من به گونه ای رفتار می کنم که گویی برای زنده ماندن این چنین دست و پا می زنم .(زمین نو 119)
آدمی به سرعت بازیچه ی نقاب ها و منافع نفس خویش میگردد. هر استدلالی که می آورد نه برای کشف حقیقت که برای تثبیت منیت خویش بوده و هرادله ودلیل، در خدمت پایداری «من» است .
موضوعات و نکات مطرح شده در این اثر بسیار فراوان و عمیق و غنی بوده و چنانچه خواهان بیان تمامی آنها باشیم سخن به درازا خواهد کشید، از این رو، بهتر آن است که کلام را کوتاه کرده و ادامه ی بحث را به بررسی تاثیرات نویسنده از ادب فارسی و دیگر سرچشمه های معنوی سازیم.
بی گمان، خواننده ی ژرف اندیش با خواندن همان صفحات نخستین کتاب درمی یابد که روح اندیشه های نویسنده با حکمت و عرفان ایرانی هم سخن بوده . انعکاس سخنان مولانا، حافظ، خیام و دیگر بزرگان ادب فارسی در این اثر انکارناپذیر است و همان تاکید بر درون نگری، رهایی از دام خودپرستی، و شهود حقیقت ورای ظاهر، پیش تر در اشعار و آثار آنان تجلی یافته است . گویی نویسنده در زبان امروزین، همان نغمه ای را بازمی خواند که قرن ها پیش در خانقاه ها و دیوان ها طنین افکن بوده است.
وقتی نویسنده بر ضرورت حضور در لحظه و رهایی از خاطرات گذشته و خیال آینده تاکید دارد، در حقیقت صدای خیام در رباعیاتش را بازمی خواند که می فرمود:
امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

در آنجایی که نویسنده می گوید ای کاش پشت صورتکی که به چهره زده آید، سیمای حقیقی یکدیگر را ببینید حافظ با زیبایی تمام بارها پرده از فریب ظاهر برداشته و جان آدمی را به دیدن آنچه ورای نقش و نقاب است فراخوانده است:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنیم
و این هم نوازی درونی در سرتاسر اثر جاری بوده و بسی جای حیرت و تعجب است که یک نویسنده از دیاری دیگر با زبانی بیگانه چنین از بزرگان ایرانی تاثیر پذیرفته و روح اندیشه های آنان را در قالبی نو باز آفرینی کرده و همواره از آنان یاد کرده است.
اری ،بوده اند اشخاصی که در دریای ژرف و معنوی مولانا و شمس شنا کرده وبه تحفه و حقیقتی عظیم و والا دست یافته اند.
تاسف آور است که من، در سرزمین خویش و در میان گنجینه های فرهنگی و عرفانی خود، چنین تجربه های ناب و ژرفی را نیافته در حالی که دیگران با زبانی بیگانه و فرهنگی دور، توانسته اند با همان مفاهیم پیوند برقرار کنند.
این حقیقت در واقع هم شرم آور و هم درس آموز بوده، شرم آور از آن رو که بهره ای که می توانسته از گنجینه های خود ببریم، نادیده گرفته، و درس آموز از آن جهت که نشان می دهد فهم و تجربه ی معنوی، بیش از هر چیز، به عمق نگاه شخص بستگی داشته .