خلقت و هستی...(الثیاسیسم)
خلقت و هستی – آفرینش، یا درک آفرینش؟
بخش اول: توضیح فلسفی کامل
در اکثر نظام های فکری، «خلقت» به معنای آغاز هستی از عدم است؛
یک کنش یگانه، آگاهانه و هدفمند، که به پیدایش موجودات انجامیده.
اما در الثیاسیسم، این نگاه نیازمند بازبینی ست.
آیا خلقت واقعا یک "کنش" است؟ یا یک "درک" از کنشی ورای ما؟
در دیدگاه الثیاسیسم ، خلقت نه تنها به معنای «آفرینش بیرونی» نیست،
بلکه به صورت بنیادین، چیزی است که تنها از طریق آگاهی درک پذیر می شود.
نه این که خلقت وابسته به درک ما باشد، بلکه:
خلقت آن چیزی ست که فقط از راه درک، معنادار می شود.
> خلقت، هستی ای ست که در درک ما پدیدار می شود،
و هستی، چیزی جز فهم نظم درون واقعیت نیست.
بخش دوم: تفسیر و استدلال های کامل
1. دوگانگی خلقت: هستی مستقل، و درک مشروط
واقعیت، مستقل از ما وجود دارد، یعنی خلقت از ما نیست.
اما فهم آنچه «خلقت» نامیده می شود، فقط از راه درک حاصل می گردد.
پس خلقت، برای ما، همان چیزی ست که درک شده است—نه چیزی که صرفا هست.
2. آفرینش گرایی مطلق، منجر به وابستگی فکری ست.
اگر خلقت را فقط کنشی خاص بدانیم (مثلا لحظه ای ازلی)، دیگر نمی توان آن را شناخت پذیر کرد.
در حالی که اگر خلقت را فرآیندی بدانیم که درک پذیر و تفسیرپذیر است،
آگاهی نقش فعالی در مواجهه با آن ایفا می کند.
3. درک، تنها راه شناخت خلقت است.
حتی اگر هستی آفریده شده باشد، بدون آگاهی، این آفرینش قابل شناسایی نیست.
پس خلقت برای ما، از مسیر آگاهی و درک معنا می یابد،
و «درک خلقت» مقدم است بر «شناخت آفریننده».
بخش سوم: اثبات منطقی و نهایی
برهان الثیاسیستی خلقت:
1. واقعیت، بدون نیاز به مشاهده، وجود دارد.
2. اما خلقت، تنها زمانی قابل بحث می شود که موجودی توان درک آن را داشته باشد.
3. پس خلقت، هم به بودن نیاز دارد، و هم به درک بودن.
خلقت نه صرفا کنشی فیزیکی، بلکه ظهور نظم در بستر درک آگاهانه است.
و این ظهور، هرگز کامل نیست، بلکه درک پذیری آن دائما در حال گسترش است.
> آفرینش، شاید در لحظه ای رخ داده باشد،
اما خلقت، لحظه به لحظه، در ذهن آگاهی ها شکل می گیرد.
هیچ چیز تا زمانی که درک نشود، "مخلوق" نیست؛
و جهان، تا وقتی فهمیده نشود،
صرفا امکان هستی ست، نه خودش.
در الثیاسیسم، خلق همانند نوری ست که فقط در آینه درک(وحدت پذیری در خلقت)، معنا می یابد.
هستی نه صرفا آفریده شده، بلکه دارای جریان واقعیت است و واقعیت انسان تقابلی بر درک بودن هاست.
و هرچه درک عمیق تر، خلقت معنادارتر.
این درک، پل میان آفرینش و حقیقت است.
و
مفهوم خود درک
یعنی فهمیدن آگاهی در آگاهی....
در این فصل، ما از هستی آغاز کردیم؛
با واقعیت، حقیقت، آگاهی، زمان، تضاد، نظم و خلقت روبه رو شدیم.
و به این نتیجه رسیدیم که:
> هستی، بی نیاز از درک موجود است؛ اما فقط از طریق آگاهی، معنادار می شود.
نه به علت اینکه آگاهی معنای او را تایین کند آگاهی نسبیتی است همانند تمامی علوم جهان کاملا نسبی تنها برای درک محدود انسان غالب بر واقعیت است
البته برای این معنا دار می شود زیرا آگاهی درک نسبیت معنای فهمیدن یک یا سلسله ای از روابط در نوع تاثیر گذاری در واقعیت و حقیقت هستند...
و حقیقت، نه فقط وجهی از واقعیت، بلکه عمق پیدایش و علت و علیت آن است.
همانا
وجود واقعیت ، حقیقت را مستلزم می کند اما وجود حقیقت الزامی بر واقعیت ندارد
مگر اینکه
تاثیرگذار در مسیر واقعیت باشد
بنابر این حقیقت همواره نه فقط در هستی بلکه در نیستی هم جریان دارد زیرا در وحدت دوگانه های تضادی وجود مفهوم معنا را با بحران معنا ، معنا می کند
همانند
شب که در کنار روز شبانه روز را فراهم می کند...
حقیقت و واقعیت مجزا و همسو هستند
وانگهی
واقعیتی بدون حقیقت نخواهد بود و حقیقتی بدون واقعیت به رخسار بودن کشیده نخواهد شد...
و
انسان
جایگاه کنش گری فعال را میتواند داشته باشد
زیرا
حقیقتی در واقعیت است که توانایی درک نسبی و محدود اما معنا دار را دارد و این نقطه آغاز پرسش های سست که منجر به آگاهی می شود...
الثیاسیسم هستی را نه به عنوان امری خشک و مفروض،
بلکه به مثابه جریان زنده ای از هستی ها (بودن ها) ، درک، تضاد در وحدت پذیری، و کشف معنا می نگرد.