معجزه ای از جنس شیر

26 آبان 1404 - خواندن 8 دقیقه - 22 بازدید

به نام آنکه هستی نام از او یافت

در دل شب های خاموش، صدایی طنین انداز شد که هنوز در گوش تاریخ می پیچد، صدای مردی که نامش را باخون نوشت؛ شهید حجت اله برتنی نیامده بود تا بماند، آمده بود تا راهی را نشان دهد؛ راهی که به آسمان ختم می شد.

وی در خطه ی زرانگوش؛ جایی که خاکش با اشک مادران شهید آغشته بود، دیده به جهان گشود. مادر، هنوز بوی شیر می داد؛ دستانش گرم نوازش های نوزادی بود که شش ماهگی را تازه لمس کرده بود. اما اجل، بی رحمانه آمد و آغوشی را از کودکی گرفت که هنوز فرق میان خواب و بیداری را نمی دانست. در روزگاری که فقر، سایه اش بر سفره ها انداخته بود و شیر خشکه کالایی نایاب تر از امید شده بود، نوزادی در آغوش پدری دلتنگ، بی صدا گریه می کرد. مادر دیگر نبود تا با گرمای جانش، گهواره ی آرامش کودک باشد.

پدر، با چشمانی خسته و دلی پر از اضطراب، نوزاد شش ماهه اش را در آغوش گرفت و راهی خانه ی زن عمویی شد که خود، نوزادی در آغوش داشت. زن عمو، بی درنگ آغوش گشود؛ گویی مهر مادری در سینه اش دو برابر شده بود. نوزاد شهید بی آنکه بداند، شیر محبت را از سینه ی زنی نوشید که مادرش نبود، اما مادرانه دوستش داشت. آن روز نه فقط شیری در دهان کودک ریخته شد؛ بلکه پیوندی از عشق، ایثار و همدلی در دل ها جاری گشت؛ پیوندی که بعدها، در قامت شهید بزرگ، شکوفا شد. اما سفره ی زن عمو تهی تر از آن بود که دو جان را سیراب کند، زن عمو نگاهش پر از شرم بود، شرمی از ناتوانی نه از بی مهری؛ چرا که تغذیه اش ضعیف بود و توان شیر دادن به هر دو نوزاد از دستانش گریخته بود.

پدر با دلی شکسته و چشمانی خسته، نوزاد را دوباره در آغوش گرفت، گویی هر بار که کودک را جابه جا می کرد، زخمی تازه بر دلش نقش می بست. این بار راهی خانه ی مادر بزرگ شد. مادر بزرگ با دیدن نوزاد، بی درنگ آغوش گشود؛ آغوشی که سال ها پیش، مادر همین کودک را در خود تاب داده بود، خانه ی مادر بزرگ، دوباره بوی نوزادی گرفت، بویی از جنس امید از جنس ادامه ی زندگی، نوزاد هنوز زبان سخن نداشت، اما جانش زبان حس بود و در آن آغوش های متفاوت، بویی را می جست که به گرمای نخستین مهر نزدیک تر باشد؛ آغوش مادر بزرگ گویا چیزی در خود داشت، بویی از گذشته، طعم و گرمایی از همان مادری که رفته بود. نوزاد بی آنکه بداند، در آغوش مادر بزرگ آرام تر نفس می کشید، گویی روح مادر در آن آغوش دوباره متولد شده بود. مادر بزرگ با تمام مهر و اشتیاق، کودک را در آغوش می فشرد، اما سینه اش خشک بود؛ سال ها از روزهای شیر دادن گذشته بود و حالا تنها چیزی که داشت، دعایی از دل شکسته بود. گرسنگی بر نوزاد چیره شد و شروع به بی تابی کرد. گریه های نوزاد چون زخمی بر جان پیره زن می نشست. هر قطره اشک کودک، چون ناله ای از آسمان، دل مادر بزرگ را به لرزه می انداخت.

و آنگاه که درمانی در دست نبود، دل به توسل بست؛ دل به امام زاده ای که سال ها مرهم دل های بی پناه بود. با پای دل نه با مرکب راه، همراه زائران امام زاده شاه احمد شد. جاده ای خاکی، صعب العبور، بی ماشین اما پر از امید. دو روز تمام با نوزادی در آغوش و اشک هایی در چشم راه رفت تا به آن حریم مقدس برسد؛ جایی که شاید دعایش شنیده شود، شاید کودکش سیر شود، شاید آسمان آغوشی دیگر برای نوزاد بگشاید. در آن سفر مادر بزرگ نه فقط راهی را پیمود، بلکه دلش را در مسیر ریخت، دل مادری که سال ها پیش مادر شده بود و حالا دوباره در نقش مادری، به آستانه آسمان پناه برده بود. غروب با رنگی از خستگی و امید، بر گنبد امام زاده شاه احمد سایه انداخت. زائران پس از دو روز راه پیمایی با نان و دلی خسته، سفره های ساده گستردند و پس از لقمه ای اندک، یکی یکی در گوشه ای از صحن، به خواب رفتند. اما در آن میان، دو چشم هنوز بیدار بود؛ چشم های نوزادی گرسنه و دل مادر بزرگی که خواب را بر خود حرام کرده بود. کودک بی تاب و ناتوان در آغوش پیرزن می لرزید؛ گرسنگی جانش را می سوزاند و گریه هایش دل آسمان را می خراشید. مادر بزرگ با تمام توان کودک را در آغوش فشرد؛ گویی گرمای دلش را به جای شیر، به نوزاد هدیه می داد. اما خستگی سرانجام بر پلک هایش چیره شد و در میان راز و نیاز، خواب، آرام آرام او را در خود گرفت. در دل شب، ناگهان لرزه بر جان پیره زن افتاد؛ تب تنش را لرزاند و بیدارش کرد. نگاهی به کودک انداخت و با ناباوری دید که سینه اش به شیر نشسته است و نوزاد آرام و بی صدا در حال شیر خوردن است. اشک بی اجازه از چشمانش جاری شد اما اشکی که از جنس شکر و از جنس معجزه بود. با صدای بلند نام خدا را زمزه کرد، دعاهایش چون نغمه ای آسمانی، خواب زائران را شکست. یکی یکی بیدار شدند و با دیدن آن صحنه، فریاد شادی سر دادند. صحن امام زاده از صدای شکرگزاری، از سجده های بی ریا، از اشک هایی که این بار نه از غم، بلکه از وصال بود، پر شد. آن شب نه فقط کودکی سیر شد بلکه دل هایی از ایمان لبریز گشت و امام زاده شاهد معجزه ای شد که در آغوش یک مادر بزرگ به حقیقت پیوست.

مادر بزرگ آن فرشته ی خسته از سال ها زندگی، کودک را چون جان در آغوش گرفت و با مهر و صبر، او را در خانه ی کوچک اما گرم خود پرورش داد. خانه ای که دیوارهایش با لالایی و دعا آغشته بود و هر گوشه اش بوی عشق می داد. حجت اله در سایه ی مهر مادر بزرگ قد کشید با چشمانی کنجکاو و ذهنی روشن، پا به مدرسه گذاشت و تا کلاس ششم، در میان تحسین معلمان و لبخند هم کلاسی ها درس خواند. اما تقدیر همیشه هم پای آرزوها نمی ماند. پدر که سال ها با دستان پینه بسته اش زمین را شخم زده و دام را تیمار کرده بود. دیگر تاب تنهایی نداشت. حجت اله با اینکه دانش آموزی زرنگ و باهوش بود، دفتر و قلم را کنار گذاشت؛ نه از سر بی علاقگی، بلکه از سر مسولیت. او با قلبی بزرگ تر از سنش در سرد و گرم روزگارش به یاری پدر شتافت.

در شانزده سالگی که هنوز نوجوانی بر چهره اش سایه داشت ولی دلش مردانه می تپید. با دختر دایی اش پیمان عشق؛ پیوندی ساده اما سرشار از صداقت و صفا بست ولی نامزدی شان شکوفه ای بود که پیش از رسیدن به بهار، در سرمای تقدیر، پژمرده و هرگز به عروسی نرسید؛ چرا که زندگی همیشه در مسیر آرام نمی ماند و پس از یک سال و نیم که حجت اله لباس سربازی بر تن کرد، زمان وصال آسمانی فرا رسید و با دلی آرام و لبریز از ایمان، از خاک به افلاک رسید و مادر بزرگ با چشمانی اشک بار اما دلی پر از افتخار، نام او را در دل تاریخ حک کرد؛ نامی که تا همیشه با واژه ی «شهید» همراه خواهد بود.

نویسنده: دکتر داریوش بابائیان استاد دانشگاه