عطار فریبکار و انکار امانت ؟

11 دی 1402 - خواندن 5 دقیقه - 546 بازدید



 حکایت است ! در زمان حکومت عضدالدوله دیلمی مردی به بغداد آمد و با خود گردن بند جواهری داشت که قیمتش هزار دینار بود . 

 آن را برای فروش عرضه کرد اما خریداری پیدا نشد . چون عازم حج بیت الله بود تصمیم گرفت گردن بند را نزد شخص متدین و مورد اعتمادی امانت بگذارد و پس از مراجعت از وی بگیرد . نزد عطاری رفت که عموم مردم او را با ایمان می شناختند و به پاکی و نیکی اش یاد میکردند . گردنبند را به وی سپرد و خود به عزم مکه حرکت کرد . پس از مراجعت نزد عطار آمد ، سلام کرد ، و خواست هدیه ای را که در سفر حج برایش خریده بود تقدیم نماید . ولی عطار او را نا آشنا تلقی کرد و گفت شما کی هستی ؟ از کجا آمده ای ؟ چکار داری ؟ پاسخ داد من صاحب گردن بندم . عطار که خود را در مقابل اظهارات او بیگانه نشان می داد چند جمله موهن و تمسخرآمیز به وی گفت و دست به سینه اش زد و از دکان بیرونش انداخت .

امانت گذار با ناراحتی فریاد زد ، رهگذران گردش جمع شدند ، همه از عطار پشتیبانی کردند و به او گفتند وای بر تو که این شخص پاک و درستکار را تکذیب میکنی .

بیچاره با حالت بهت و تحیر دکان عطار را ترک کرد و روزهای بعد چندین بار مراجعه کرد و هر بار جز ضرب و شتم چیزی عایدش نشد .

کسانی به وی گفتند جریان کار خود را به اطلاع عضدالدوله برسان شاید با فراست و هوشی که دارد برای تو راه چاره ای بیندیشد . قضیه خود را مشروحا نوشت . عضدالدوله او را به حضور طلبید و سخنانش را با دقت شنید . دستور داد از فردا تا سه روز متوالی همه روزه مقابل دکان عطار بنشین ، روز چهارم من از آنجا میگذرم ، مقابل تو توقف میکنم ، سلام می گویم تو از جای خود حرکت نکن ، فقط جواب سلام مرا بده ، پس از آنکه من از آنجا گذشتم مجددا از عطار گردنبند را طلب کن و نتیجه کار را به اطلاع من برسان .

امانت گذار ، طبق دستور ، برنامه را اجرا کرد ، روز چهارم موکب عضد الدوله با شکوه و عظمت از آنجا عبور کرد ، موقعی که مقابل آن مرد رسید عنان کشید ، توقف نمود ، و به وی سلام گفت . او که همچنان بی تفاوت در جای خود نشسته بود فقط جواب سلام داد . عضد الدوله گفت : برادر ، به عراق وارد میشوی نزد ما نمی آیی و حوائج خود را با ما درمیان نمی گذاری او با سردی جواب داد نتوانستم به ملاقات شما بیایم و دیگر چیزی نگفت . چند دقیقه ای که عضد الدوله با وی گفتگو داشت تمام امراء ارتش و افسرانی که در رکابش بودند نیز توقف کردند . عطار از مشاهده ی این منظره سخت نگران شد و خود را در خطر مرگ دید . پس از آنکه عضد الدوله از آن نقطه گذشت عطار ، مرد امانت گذار را صدا زد و گفت برادر چه وقت گردن بند را نزد من امانت گذاردی و آن را در پارچه ای پیچیده بودی ، توضیح بده شاید بیاد بیاورم . توضیح داد ، عطار در دکان به جستجو پرداخت ، گردن بند را پیدا کرد و تسلیم وی نمود و گفت خدا میداند که فراموش کرده بودم و اگر متذکرم نمی کردی بیاد نمی آوردم . مرد امانت خود را گرفت و نزد عضد الدوله رفت و جریان را به اطلاعش رساند . عضد الدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آویختند و او را جلو دکانش بدار زدند و مامورین ندا در دادند این است مجازات کسی که از مردم امانت میپذیرد و آن را انکار میکند . سپس امانت گذار گردن بند را گرفت و رهسپار بلد خود گردید .

خلاصه ریا در عبادت ، خدعه ی با خدا ، فریب دادن مردم و خیانت به آئین الهی است و در پایان به سقوط و تباهی می انجامد ....