بیدل دهلوی در پنج گفتار کوتاه

14 آبان 1404 - خواندن 11 دقیقه - 199 بازدید

۱

باوری کهن در افغانستان وجود دارد بدین شرح که: اگر کسی پیش از رسیدن به چهل سالگی اشعار بیدل را بخواند دیوانه می شود!
بیدل دهلوی (قرن دوازده قمری) در میان فارسی زبانان افغانستان و  شبه قاره ی هند همان مقامی را دارد که حافظ در ایران؛ حتی شاید از آن هم فراتر!
باوری که در ابتدای نوشته به آن اشاره شد شاید در نگاه اول اغراق و غلوی به نظر بیاید ناشی از احترام خارق العاده ی مردمان آن دیار به بیدل؛ اما مراجعه به شعر بیدل حقیقت آن باور را اثبات می کند.
به راستی دریافت چنین مضامین و هنرمندی هایی در قلمرو زبان و اندیشه، با چنین حجم گسترده ای کاسه ی سر مخاطب را تا حد انفجار پر می کند!
برای مثال بیت زیر را ببینید:

ز درد یاس ندانم کجا کنم فریاد
قفس شکسته ام و آشیان نمانده به یاد!!!

حال پرنده ای را تصور کنید که او را می گیرند و در قفسی می اندازند. پرنده آن قدر در قفس می ماند و می ماند که وقتی قفس را شکست و بیرون آمد، لانه اش را به یاد ندارد. درماندگی محض است نه؟
و شاعر (بیدل) حالت یاس آلود خود را به حال آن پرنده مانند کرده است!
چنین مضامین تازه ای نسبت به آثار گذشتگان در شعر بیدل فراوان است.
اما او از کجا به آن ها دست پیدا کرده؟


۲

یوسفعلی میرشکاک جایی گفته بود: بیدل ذخیره ی خداست برای شاعران آخرالزمان!
به واقع نیز سخن قابل تاملی است. در دیوان بیدل دهلوی مضامین بکر و بدیع و ترکیبات و استعارات خاص با چنان بسامدی به مخاطب عرضه می شود که می تواند برای تقلید یا الهام گرفتن یک شاعر منبعی پربار باشد.

در این چمن به چه وحشت شکسته ای دامن؟
که می روی تو و رنگ پریده می ماند...!

این بیت در عین حال که مفهوم ساده ای دارد، به خاطر قرار گرفتن در چارچوب بلاغی خاص بیدل صورتی پیچیده یافته است؛ به نحوی که استاد بیدل شناسی مانند محمدکاظم کاظمی را هم به اشتباه انداخته!!! و اگر شرح صوتی ایشان از این غزل را بشنوید، خواهید دید که این بیت را به صورتی اشتباه معنی می کنند!
مفهوم این بیت بر یک کلمه استوار است و آن《وحشت》است. اما بر عکس تصور غالب، وحشت در این جا به معنی ترس، هراس، خوف، بیم یا این طور مفاهیم نیست! کلمه ی وحشت یک معنی دیگر دارد که کلید حل این معماست. وحشت یعنی: توهم
بیدل می گوید:
در این چمن (این جهان ناپایدار) با چه توهمی (وحشتی) دامن شکسته ای؟
دامن شکستن کنایه از ماندگار شدن، وابسته شدن و رحل اقامت دائم افکندن است. این عبارت (دامن شکستن) تصویر جالبی را هم در ذهن متبادر می کند؛ چون فردی که ایستاده است دامن لباس او صاف است، اما وقتی می نشیند و ماندگار می شود گویی دامنش می شکند!
که به زودی خواهد رسید زمانی که این توهم (زندگی این جهان) به پایان برسد و از آن رنگ پریده ای بیش باقی نماند!
نکته ای درباره ی چمن:
گذشتگان آسمان را سبز می دانستند. و شاعران سبک های خراسانی و عراقی عموما برای اشاره به گذرا بودن و بیهودگی این جهان و بازی های چرخ گردون، با توجه به همین سبز بودن از عباراتی مثل: گنبد خضرا یا فلک زنگاری (خضرا و زنگاری=سبز) استفاده می کردند.
در دوره ی سبک هندی که سوژه های شعر تا حد زیادی از فضای روحانی و عرفانی سبک عراقی خارج گشت و شعر به زمین و میان زندگی عادی مردم کشیده شد، گذرایی و بیهودگی جهان هم به جای استعارات مربوط به آسمان، با صورت های زمینی بیان شد. بر همین اساس است که در شعر سبک هندی، بسیار با عبارت هایی مثل: صحرای امکان و صحن غبراء (مجازا به معنی این جهان، روزگار و...) روبه رو می شویم!
بیدل در اینجا هم به عبارات همیشگی پیشینیان قانع نبوده، مضمون و تصویر دیگری را با توجه به سبزی فلک (مجازا روزگار) به کار می برد: چمن...


۳

روایت کرده اند که:
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در آغاز《رمزی》تخلص می کرد. تا این که روزی، هنگام سیر در دیباچه ی گلستان سعدی، تحت تاثیر مصرع زیر تخلص خود را از رمزی به بیدل تغییر داد:

بیدل از بی نشان چه گوید باز؟

از زیبایی و درخشش تخلص بیدل اگر بگذریم، تخلص پیشین او نیز حلاوت و ظرافتی دارد که در ارتباط مستقیم با شعر اوست؛ عمده ترین ویژگی شعر بیدل که خاص و عام برایش قائل اند، دشواری و دیریابی آن است و لفظ《رمزی》با رمزآلود بودن و دیریابی شعر وی تناسب جالبی دارد.
نکته ی عجیب این است که او آگاهانه و به عمد این چنین دشوار می سروده است. چنان که در بیت زیر مخاطبان اشعارش را افراد گزیده ای می داند که باید《فهم تند》داشته باشند:

معنی بلند من، فهم تند می خواهد!!!
صید فکرم آسان نیست، کوهم و کتل دارم...

***

از معنی دعای بت و برهمن مپرس!
این《رام رام》نیست همان《الله الله》است...

بیدل در هند زندگی می کرده و می دانیم که از قدیم ده ها دین و فرقه در این کشور وجود داشته است.
نام خدای هندوها《رام》است و برهمن ها (روحانیان هندو) هنگام عبادت نام خدایشان را به قاعده ی ذکری مقدس تکرار می کنند و《رام رام》می گویند.
بیدل در این بیت به عنوان یک شاعر معتقد به《وحدت وجود》در کعبه و بتخانه و میان هندو و مسلمان هیچ فرقی نمی بیند و همه را در ارتباط با یک ذات مقدس قرار می دهد و می گوید: رام رام گفتن برهمنان در پیشگاه بتان، همان الله الله گفتن مسلمین در برابر کعبه است و هر کس به طریقی صفت حمد خدا را می جوید.


۴

روایت کرده اند:
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در آغاز، همچون پدرش که نظامی بود به مشاغل دولتی مشغول شد و به خدمت شاهزاده محمد اعظم (نوه ی همان شاه جهان که سازنده ی بنای تاج محل است) در آمد. بیدل در خدمت و دبیری این شاهزاده ی هندی روزگار می گذراند تا این که شاهزاده از او خواست به سنت شعرای گذشته قصیده ای بسراید و در آن وی را ستایش کند. بیدل از قبول این درخواست سر باز زد بدین دلیل که راضی نبود در مدح و ستایش احدی از اهل قدرت شعر بسازد؛ و سپس از خدمت شاهزاده کناره گرفت!
از آن پس زندگی ساده و عارفانه ای را پیش گرفت و تا زمان مرگ در نهایت قناعت می زیست.
اما به راستی چرا؟! چه چیز باعث شده تا بیدل که در آن سال ها روزگار جوانی و بلندپروازی را می گذرانده، چنین پیرانه سر و قلندروار پشت پا به یک منصب دولتی بزند و تا آخر عمر با سختی روزگار بگذراند؟

خود او در بیتی می گوید:

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی!
جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی...!

در واقع رویکرد عرفانی و فلسفه ی بیدل نسبت به زندگی چنین رفتاری را ایجاب می کند.
می بینید که در مصرع اول به وضوح می گوید: خود را از پیراهن (استعاره از تعلقات دنیوی) رها کن! که عریان بودن، دلیل بر نداشتن شکوه نیست!
ببینید با گذاشتن یک《بی》به جای《با》چه عبارت نو و تازه ای به کار می برد: بی شکوهی!
و در ادامه می گوید: جنون کن! خطر کن! خود را از قید و بندهای زندگی مادی برهان (همان کاری که خودش در مقابل شاهزاده کرد) تا حبابی کوچک را به دریا تبدیل کنی! جدا از ظرافت و زیبایی کنایه ای که به کار برده (پوشاندن لباس بحر -دریا- به حباب) این مفهوم عمیق که: حباب کوچک، وقتی به تو خالی بودن خود پی ببرد و بترکد و تواضع پیشه کند جزئی از دریای بی کران می شود؛ بسیار در خور توجه است!


۵

محمد کاظم کاظمی در جایی گفته است:
گویا بیدل تنها شاعر نامدار ماست که نمی توان شمعی بر مزارش افروخت و فقط می توان صدای او را از آن سوی قرون و اعصار شنید...
بله! درست است! امروزه هیچ اطلاعی از محل دقیق دفن شدن بیدل در دست نیست!
زمانی که بیدل دهلوی به سال ۱۱۳۳ قمری در ۷۹ سالگی و به خاطر ابتلا به تب تیفوس از دنیا رفت، در حیاط خانه اش واقع در دهلی دفن شد. آرامگاه او تا سال ها زیارتگاه دوستدارانش بود ولی خانه و مزارش در پی حوادث طبیعی و مصائب و ویرانی های دهلی در جنگ های داخلی و خارجی هند از بین رفت و ناپدید شد. و هرچند امروزه قبری در دهلی به نام او منسوب است، اما در صحت انتساب آن به بیدل بسیار جای تردید است.
پس از مرگ بیدل در بسترش کاغذی یافتند که آخرین غزل و واپسین رباعی سروده شده اش را در آن نگاشته بود. غزلی به مطلع:

به شبنمی صبح این گلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود را

و اما آن رباعی:

بیدل! کلف سیاه پوشی نشوی
تشویش گلوی نوحه کوشی نشوی
در خاک بمیر و همچنان رو بر باد
مرگت سبک است، باری دوشی نشوی

نگاه خاص بیدل به زندگی و دیدگاه عرفانی او که در تک تک اشعارش به نحوی متجلی است در این رباعی اخیر و عجیب وی نیز نمود یافته است. در کنار آن ریزبینی خاص وی را نیز نباید از یاد برد!
لفظ《کلف》گویا در زبان مردمان شبه قاره ی هند و در زمان بیدل به معنی: آزار و اذیت بوده است!
بیدل در این رباعی خطاب به خود می گوید: مبادا به خاطر تو فردی لباس عزا بر تن کند و اذیت شود!
مبادا باعث شوی کسی در مرگ تو نوحه سرایی کند و در اثر مویه و ضجه گلویش دچار تشویش شود!
او در این رباعی مرگ را بی تکلف و ساده می انگارد و عجبا که آرزویش در بیت دوم محقق شده است. گویا او با این که در《خاک》مرده، اما چونان فرشته ای قدسی به《باد》بر شده و امروزه اثری از آرامگاه زمینی اش در دست نیست.