بازخوانی انتقادی یک میراث: واکاوی ساختار زن ستیزانه در تاریخ فلسفه غرب

7 آبان 1404 - خواندن 9 دقیقه - 99 بازدید

این پژوهش به بررسی ژرف ساز و نقادانه یکی از بارزترین وجوه تاریخ فلسفه غرب، یعنی درهم تنیدگی ژرف آن با انگاره ها و گزاره های زن ستیزانه (Misogynistic) و جنسیت زده (Sexist) می پردازد. مدعای مرکزی مقاله آن است که نگاه تحقیرآمیز و فرودست پندارانه به زنان، نه به عنوان مجموعه ای از اشتباهات پراکنده فردی، بلکه به مثابه جریانی سیال و مولفه ای ساختاری در بطن سنت فکری غرب تداوم یافته است. این پارادایم، ریشه در بستر اجتماعی، سیاسی و نهادی کاملا مردانه ای دارد که فلسفه در آن تکوین یافت، به گونه ای که اکثریت قاطع فلاسفه شاخص آن، به طرق مختلف، به «نقصان عقلانی»، «فرودستی متافیزیکی» یا «تعریف ابزاری» از زنان باور داشتند. این مقاله، با روشی تحلیلی-تاریخی، نشان خواهد داد که چگونه این گفتمان، از طریق مکانیزم هایی چون «توجیه وضع موجود» و «تقلیل گرایی زیست شناختی»، کرامت ذاتی و عاملیت اخلاقی زنان را نقض کرده است. در پایان، وظیفه فلسفه معاصر، نه طرد کامل این میراث، بلکه «بازخوانی نقادانه» و «بازسازی بنیادین» آن بر مبنای اصولی عقلانی و اخلاقی، با محوریت به رسمیت شناختن «کرامت مطلق» برای تمامی انسان ها، تبیین خواهد شد.



 


مقدمه:

تاریخ فلسفه، به مثابه عالی ترین کوشش بشر برای فهم حقیقت و بنیان گذاری جامعه ای عادلانه، همواره جایگاه رفیعی در تمدن غرب داشته است. با این حال، پارادوکس بزرگی در دل این سنت پرآوازه نهفته است: چگونه رشته ای که مدعی خردورزی محض و حقیقت جویی جهان شمول است، در مقام عمل، نیمی از بشریت را به بهانه هایی واهی از دایره شان انسانی و عقلانیت کامل خارج ساخته است؟ این مقاله در پی واکاوی این پارادوکس و اثبات این فرضیه است که زن ستیزی، نه حاشیه، بلکه در بسیاری از ادوار، بخشی از متن اصلی گفتمان فلسفی بوده است. برای نیل به این هدف، ابتدا به «فراگیری تاریخی» این پدیده می پردازیم، سپس با ارایه «شواهد متنی» از فلاسفه شاخص، آن را مستند می سازیم و در نهایت، با «تحلیل ساختاری» ریشه های این سوگیری، راه را برای «وظیفه اخلاقی فلسفه معاصر» هموار می کنیم.


۱. فراگیری تاریخی: زن ستیزی به مثابه جریان غالب

پرسش از کمیت دقیق زن ستیزی در تاریخ فلسفه، اگرچه از نظر روش شناسی کمی غیرممکن به نظر می رسد، اما از منظر کیفی و تحلیلی، پاسخی روشن و بی ابهام دارد. فضای آکادمیک، اجتماعی و سیاسی میزبان این سنت فکری، تا قرن ها تقریبا به طور کامل در انحصار مردان بود. این انحصار ساختاری، اجتناب ناپذیر بود که بر محتوای فکر تولیدشده نیز سایه افکند. در چنین بستری، آرای مربوط به زنان، بیش از آن که برآمده از بررسی بی طرفانه و تجربی باشند، بازتولید ایدئولوژی مسلط پدرسالارانه بودند. وجود چهره های استثنایی و پیشرویی چون جان استوارت میل در قرن نوزدهم، که در اثر درخشان خود «انقیاد زنان» به دفاع از برابری ذاتی عقلانی زن و مرد پرداخت، خود گواهی است بر قاعده مسلط نابرابری؛ چرا که اگر چنین نبود، استدلال های میل، آن چنان رادیکال و بحث برانگیز تلقی نمی شد.


۲. شواهد متنی: تبارشناسی یک گفتمان تحقیر

برای درک عینیت این ادعا، ضروری است به متون اصلی فلاسفه رجوع کنیم. ردپای این نگرش را می توان در یک تبارشناسی مستمر از عصر باستان تا مدرن پی گرفت.


۲.۱. یونان باستان: بنیان گذاری فرودستی متافیزیکی

  •  ارسطو (۳۲۲-۳۸۴ ق.م): ارسطو را می توان یکی از اثرگذارترین معماران گفتمان زن ستیز در غرب دانست. در کتاب «سیاست»، او صراحتا زن را «مرد ناکام» (mutilated male) می خواند. از نظر او، زن در سلسله مراتب طبیعی، موجودی ناقص و پست تر است که فاقد «قوه عاقله» به کمال مردانه است. طبیعت زن را برای «اطاعت» و مرد را برای «فرمانروایی» آفریده است. حتی در نظریه زیست شناختی تولیدمثل، او به تقلیل گرایی خطرناکی دست می زند: مرد نقش «صورت» (Form) فعال و تعیین کننده را ایفا می کند، در حالی که زن تنها «ماده» (Matter) منفعل را فراهم می آورد. این دیدگاه، نه تنها از نظر علمی نادرست است، بلکه کرامت ذاتی زن را بر پایه ای متافیزیکی-زیست شناختی انکار می کند.


۲.۲. قرون وسطی: تلفیق فلسفه یونانی با کلام مسیحی

  •  توماس آکویناس (۱۲۷۴-۱۲۲۵):این فیلسوف و متکلم برجسته، میراث ارسطو را به درون الهیات مسیحی تزریق کرد. آکویناس، با پذیرش نظریه نقصان عقلانی زن، جایگاه او را در سلسله مراتب هستی پایین تر از مرد تعریف کرد، هرچند برای نجات جان او به عنوان یک موجود دارای روح، تلاش می کرد.
  •  ترتولیان (۱۶۰-۲۲۰): پیش از آکویناس، متفکرانی چون ترتولیان، با تمرکز بر داستان هبوط، گناه اولیه را به گردن حوا و توسط او، تمامی زنان انداختند. ترتولیان خطاب به زنان می گوید: «آیا نمی دانی که هر یک از شما حوا هستی؟... تو دروازه شیطانی.» این نگرش، توجیهی دینی و قدرتمند برای انقیاد اجتماعی و محدودیت آزادی های زنان فراهم آورد.


۲.۳. دوران مدرن: اوج صراحت در بیان زن ستیزی

  •  ژان-ژاک روسو (۱۷۷۸-۱۷۱۲): روسو، از پیشگامان اندیشه دموکراسی، در مورد زنان دیدگاهی کاملا متفاوت و محدودکننده داشت. در «امیل»، او معتقد است آموزش زنان باید نه برای رشد فردی، بلکه برای خوشایند و مفید بودن برای مردان طراحی شود. عفت و فرمانبرداری، فضایل اصلی زنانه قلمداد می شوند.
  •  آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸): شوپنهاور در رساله مشهورش «درباره زنان» با زبانی تند و بی پرده، زنان را موجوداتی «بچه صفت»، «سبک سر»، «فاقد حس عدالت» و صرفا «وابسته به تولید مثل» می داند. او زنان را «جنس دوم» می نامد که از نظر توان فکری، برای همیشه در کودکی به سر می برند.
  •  فردریش نیچه (۱۹۰۰-۱۸۴۴): اگرچه تفسیر آرای نیچه پیچیده است، اما استفاده مکرر او از زبان تحقیرآمیز نسبت به زنان غیرقابل انکار است. جملاتی مانند «به سراغ زنان می روی؟ تازیانه را فراموش مکن!» (در کتاب «چنین گفت زرتشت») و توصیف زن به عنوان موجودی «عمیقا سطحی»، تصویری از او ارائه می دهد که زن را با طبیعت، احساس و غیرعقلانیت پیوند می زند.


۳. تحلیل ساختاری: ریشه یابی یک شکاف معرفت شناختی

پرسش بنیادین این است: چگونه این حجم از اندیشه مندان درخشان در این حوزه خاص دچار چنین خطای معرفتی فاحشی شده اند؟ پاسخ را باید در ساختارهای زیر جستجو کرد:


۳.۱. سوگیری تاییدی و توجیه وضع موجود (Confirmation Bias):

فلاسفه، محصول جامعه خود بودند. آن ها در جوامعی پدرسالار زندگی می کردند که زنان در آن از حقوق اولیه محروم بودند. به جای آنکه از عقل به عنوان ابزاری برای نقد این ساختار ناعادلانه استفاده کنند، ناخودآگاه از آن برای ارائه توجیهات فلسفی و متافیزیکی برای «وضع موجود» سود جستند. آن ها نتیجه (انقیاد زنان) را مشاهده کردند و سپس در پی «علت»ی ذاتی (نقص عقلانی یا اخلاقی زنان) برای تبیین آن برآمدند. این کار، رسالت اصلی فلسفه که «آینه بودن» برای نشان دادن حقیقت و کمک به خودشناسی است را به «توجیه گری» برای ساختارهای قدرت تبدیل کرد.


۳.۲. تقلیل گرایی زیست شناختی و نادیده گیری کرامت انسانی:

در سراسر این تاریخ، هویت و نقش بیولوژیک زن (بارداری و مادری) به تمامیت وجود او تعمیم داده شد. این «مغالطه تقلیل گرایانه» سبب شد فلاسفه نتیجه بگیرند که چون زن توانایی بچه زایی دارد، پس غایت وجودی و تمام قابلیت هایش در همین حوزه تعریف می شود و توانایی های دیگری چون تفکر انتزاعی، خلاقیت هنری یا رهبری سیاسی، یا در او وجود ندارد یا ناقص است. این نگرش، در تعارضی بنیادین با اصل کرامت انسانی قرار دارد که مبتنی بر قابلیت عقلانی و عاملیت اخلاقی است، نه ویژگی های فیزیولوژیک.


۳.۳. زن به مثابه «دیگری» (The Other) در نظام دوگانه ساز:

سنت فلسفی غرب بر پایه یک سری دوگانگی های متافیزیکی بنا شده است: عقل/احساس، فرهنگ/طبیعت، فعال/منفعل، عام/خاص. در این نظام فکری، مرد همواره با قطب نخست (عقل، فرهنگ، فعال، عام) هم هویت شده، و زن به عنوان «دیگری» در قطب دوم (احساس، طبیعت، منفعل، خاص) جای گرفته است. این ساختار دوگانه ساز، نه تنها تفاوت را برمی سازد، بلکه آن را سلسله مراتبی می کند و زن را به قلمرو «غیرعقلانی» تبعید می نماید.


۴. نتیجه گیری: درآمدی بر یک فلسفه بازسازی شده

تاریخ فلسفه، به روایتی که مرور شد، به طرز غیرقابل انکاری با انگاره های زن ستیزانه عجین شده است. این روایت، یک «لکه» کوچک نیست، بلکه جریانی است که در بطن بسیاری از متون اصلی جاری است. با این حال، واکنش درست در قبال این میراث، نه نادیده گرفتن یا طرد کامل آن (که به معنای قطع ارتباط با تاریخ فکری خود است)، بلکه اتخاذ یک «رویکرد خوانش انتقادی» است.


وظیفه فلسفه معاصر، به ویژه با ظهور جریان های قدرتمندی چون فلسفه فمینیستی، عبارت است از:

  •  افشای سوگیری ها: نشان دادن ارتباط ناگسستنی بین جایگاه اجتماعی فیلسوف و محتوای اندیشه اش در باب زنان.
  •  بازخوانی نقادانه متون: واکاوی متون کلاسیک نه برای تایید، بلکه برای شناسایی پیش فرض ها و شکاف های استدلالی آن ها.
  •  ویرانگری دوگانگی های معیوب: به چالش کشیدن رادیکال دوگانگی هایی مانند عقل/احساس که مبنای تبعیض بوده اند.
  •  بازسازی یک پارادایم نوین: بنیان گذاری دوباره فلسفه بر مبنایی که «کرامت مطلق انسان» را فارغ از جنسیت، به عنوان اصل اساسی به رسمیت بشناسد و عقلانیت را نه موهبتی جنسیتی، بلکه استعدادی جهان شمول در نژاد بشر بداند.


فلسفه راستین، در نهایت، باید به سمفونی هماهنگ منشورهای گوناگون وجود انسانی تبدیل شود، میدانی برای شکوفایی عقل و اخلاق، و نه ابزاری برای نفی کرامت نیمی از بشریت. این، وظیفه تاریخی و اخلاقی فلسفه در عصر حاضر است.


-