فرخی یزدی و تغزل در شعر سیاسی
ترسم ای مرگ! نیایی تو و من پیر شوم!
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
مطلع غزلی است از محمد فرخی یزدی (کشته شده به سال ۱۳۱۸ شمسی)
مرحوم حسین مکی که کامل ترین چاپ از دیوان فرخی یزدی را منتشر کرده اند، درباره ی این شعر نوشته اند:
《این غزل را فرخی در اواخر عمر خود در زندان قصر سروده است》
شعر دوره ی مشروطیت ایران هم مانند هر جریان ادبی دیگر چهره های شاخصی دارد. فرخی در کنار ملک الشعراء بهار، عارف قزوینی، میرزاده ی عشقی و سید اشرف الدین گیلانی، یکی از پنج شاعر برجسته ی این دوره است که به شکل جدی و همه جانبه در جبهه ی مبارزات قلمی علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی بودند.
اما فرخی یزدی نسبت به همه ی ایشان و تک تک چهره های شعر مشروطه ی ایران، تفاوت های عمده ای دارد.
تفاوت اول فرخی با معاصران مبارز خود این است که اکثر آن ها تا شروع رسمی حکومت پهلوی اول، توسط عوامل خارجی و داخلی کشته شدند یا به نحوی از صحنه کنار رفتند (حساب ملک الشعراء که با فرارسیدن این دوران بیشتر به تحقیقات ادبی روی آورد و از فضای سیاسی فاصله گرفت هم روشن است) فرخی تا زمان مرگش در سال ۱۳۱۸ یعنی تقریبا تا پایان حکومت پهلوی اول، بنای مخالفت با قدرت مطلقه و استبدادی را گذاشت و حتی از زندان هم این کار را ادامه داد. سرانجام هم همین باعث مرگش شد. به عبارت دیگر: دوام مبارزه ی او از اقرانش بیش تر بود!
اما تفاوت عمده ی او با هم عصرانش نوعی روح تغزلی و روحیه ی غزل سرایی غنایی؛ حتی در اشعار سیاسی-اجتماعی اوست. او برعکس عارف و عشقی و سیداشرف که شاعرانی عامی بودند یا ملک الشعراء بهار و ادیب الممالک فراهانی که عموما دارای کلامی سنگین و فخیم بودند، اولا مطالعات گسترده ای در دواوین شاعران سنتی فارسی داشت و دوما دارای یک روحیه ی لطیف و ذاتا غزل سرا بود که تا آخر عمر حفظش کرد و در شعرش انعکاس داد.
مثلا همان شعر ابتدای نوشته را در نظر بگیرید:
ترسم ای مرگ! نیایی تو و من پیر شوم!
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ! ز ره مهر مرا زود بکش...!
که اگر دیر کشی، پیر و زمین گیر شوم...
از غزلی که سروده ی یک زندانی سیاسی است، چنین سوز و گداز و شور و حالی عجیب به نظر می رسد. روحیه ی شاعرانه و لطیف او، حتی در اشعار سیاسی نیز عاطفه ی مخاطب را به بازی می گیرد. مثال دیگر:
در بیتی از یک شعر که در ابتدای راه شاعری اش در یزد بر علیه ظلم حاکم آن سامان، ضیغم الدوله ی قشقایی سروده و به تاوان آن ضیغم الدوله لب های فرخی را دوخته و به زندانش افکنده، خطاب به مخاطبش می گوید:
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام...
محتوا و علت سروده شدن این اثر هم کاملا سیاسی است. اما انگار ذات غزل سرای فرخی این جا هم رخ نموده و با ساده ترین کلمات، تاثیر عاطفی ژرفی بر مخاطب می گذارد.
انس و الفتی که فرخی از کودکی با غزل عشقی سعدی برقرار کرده بود محرک چنین خاصیتی در شعرش گشت. او پیش از آن که تحت تاثیر شرایط جامعه به شعر سیاسی-اجتماعی روی بیاورد، غزلیاتی در عوالم عشق و عاشقی می سرود و حتی ورود به عرصه ی سیاست هم نتوانست به طور کامل جلوی شخصیت عاشق پیشه ی او را بگیرد. بسیار اتفاق می افتد که یک غزل عشقی او در ادامه، مضامین سیاسی پیدا کند و یا بالعکس:
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل، زار نبود
همه گویند: چرا دل به ستم گر دادی؟!
-دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود!
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی،
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود...
...
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب،
جای سردارسپه جز به سر دار نبود...!!!
ابیات برگزیده ای از فرخی یزدی که دارای مضامین تغزلی و غنایی خاصی نسبت به دوره و زمانه ی خود هستند:
مجنون که به دیوانه گری شهره ی شهر است،
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود...!!!
***
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس،
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست...
***
عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت!
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت،
بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق،
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از این ها ای مسلمان داشتم دین و دلی،
آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت
...
این غزل را تا غزال مشک موی من شنید
آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت