این منم
چرا نتوانستم وارد کالبد دیگری شوم؟ چرا نشد؟ مگر می شود دردها و رنج هایم را از خودم خارج کنم و بر دوش دیگری بگذارم؟ این اندیشه تا جایی ادامه یافت که فهمیدم نمی توانم از درون خود بیرون بیایم و به درون دیگری بروم. این رنجی که من بر دوش می کشم، از آن من است. این میزان از درد، مال من است و برای من است. اگر این را بر دوش دیگری می گذاشتند، شاید نمی توانست تحملش کند، یا شاید آن قدر برایش سبک می بود که به آن می خندید.
این چه چیزی را نشان می دهد؟
شاید این نگاه من است؛ از زاویه ی دید من. شاید واقعا دنیا آن گونه که من می اندیشم نباشد. دنیا خوش رنگ است: قرمزش، قرمز و شورانگیز است؛ زردش، زرد درخشان و شادی بخش و نورافشان. اما آن گونه که من می بینم، نیست. آن چه من می بینم، برای من است.
پس آن چه که من بر خودم انگاشته ام، واقعا خود من نیست؛ بلکه چیزی است که دیگران از زاویه ی دید خود بر من انگاشته اند. پس آیا ما آن گونه که دیگران گفته اند، خوب یا بد هستیم؟ واقعا خوب یا بد هستیم؟
اینجا مسئله ی مهم، همین فهم است: آیا اصالت با آن چیزی است که من می بینم، یا آن چه که هستم، یا آن چه که شده ام؟
با گفتن این موضوع که «آن چه که شده ام»، مسئله به سمتی رفت که کمی عمیق تر و پیچیده تر شد. از این جهت که آیا آن چه من می بینم، حاصل آن چیزی است که شده ام؟ یا مال خودم است؟
اما اگر عمیق تر بنگریم، درمی یابیم که بخشی از آن چه که هستیم، حاصل آن چیزی است که شده ایم.
ما همچون تونلی هستیم که تجربیات مان با دیگران و اتفاقات، زمانی که از درون این تونل عبور می کنند، رنگ و بوی تونل ما را می گیرند. به واسطه ی شکل خاص این تونل، آن دودها باقی مانده اند و این بسته ی در حال عبور، رنگ و بوی خاصی می گیرد.
پس حالا که دنیا را از درون عینک (همان کلیشه ی قدیمی) می بینم، پس با پرداخت هزینه ای می توانم این عینک را عوض کنم.
این هزینه می تواند بلندمدت باشد، که فعلا محل بحث من نیست؛ اما آن چه مورد نظر من است، هزینه ای ست که نقدا می پردازی.
حال، هزینه ی نقد و آن هزینه ی بلندمدت چیست؟
دل به دریا می زنی و به درون مسئله نفوذ می کنی؛ همان جا و همان زمان که داغ است، بدون ترس و البته با پذیرش دردها و مشکلاتی که آن مسئله دارد، پیش می روی تا به درست ترین شیوه ی ممکن، حریف را ناک اوت کنی.
این همان پرداخت نقدی ست؛ که شاید در همان لحظه و در همان جان، آن را حل می کنی.
و بار دوم که با آن مواجه می شوی...
مسئله ای ست بسیار ساده، کم اهمیت و رقیق.
کافی ست ماهی را از آب بگیری؛ می میرد.
پس تا این جا فهمیدیم که هم ما و هم دیگری، سبب ایجاد نوعی عینک بر دیدگان ذهن ما می شویم؛ تا دنیا را همان گونه که آن عینک تعیین می کند، ببینیم.
اما این عینک همواره زیبا و خوش پوش نیست؛ بلکه بودنش گاه موجب رنج هایی ست که در آینده گریبان شخص را می گیرد. اما...
شخص با همین عینک، همین گونه رشد کرده و به این نقطه رسیده است؛ به جایی که برای وضوح دیدش، به همین عینک نیاز دارد. دیگر نیازی به عینکی دیگر ندارد، و اگر هم داشته باشد، نمی تواند از آن استفاده کند؛ چرا که می داند شماره ی عینک جدید با شماره ی چشمش تناسبی ندارد. استفاده از عینک تازه، نیازمند تمرین مکرر است و به تبع آن، خطاها، زمین خوردن ها و زخمی شدن ها را به همراه دارد.
همان گونه که کودک از رفتن به اتاق تاریک می ترسد، انسان بزرگسال نیز از زدن عینک جدید واهمه دارد. به همین دلیل، ادامه ی مسیر با همان عینک قبلی را ترجیح می دهد و به آن اکتفا می کند.
غالبا افراد می گویند: «زندگی چنین است، چرا چنان نمی شود؟»
اما مشخصا برای آن که یک کوهنورد، «چنین» خود را زمانی که در پای کوه ایستاده به «چنان» خود زمانی که بر فراز قله است تبدیل کند، نیازمند تحمل رنج صعود از «چنین» به «چنان» است.
پس او سختی را می طلبد، تا بعدها شادی را به دست آورد.
این شادی را می توان به وجود هورمون هایی چون دوپامین و شکل گیری شبکه های عصبی جدید تقلیل داد؛ شبکه هایی که زمینه ساز تبدیل «چنین» به «چنان» های دیگرند.
به این ترتیب، قدم های اولیه ای برای ایجاد جرات مندی و حرکت از «چنین» های گذشته به «چنان» های نو برداشته می شود.
در جامعه، دو دسته از افراد را مرتبط با این مسئله می بینم:
دسته ی نخست، کسانی اند که بیشتر مسائل فکری را حل می کنند؛ و دسته ی دوم، افرادی اند که بیشتر درگیر مسائل عاطفی بوده اند.
اما منظور از مسائل فکری چیست؟
افرادی که با تکیه بر منطق خود، مسائل و اتفاقات به ویژه در حوزه ی کاری را بهتر تحلیل و حل می کنند.
و منظور از مسائل عاطفی، کسانی هستند که احساسی ترند و تامل بیشتری در احساسات دارند؛ طبق تعریف علمی، این افراد از هوش هیجانی یا هوش میان فردی گاردنر بالاتری برخوردارند.
بر اساس این نوع هوش، فرد توانایی تشخیص احساسات خود از دیگران، تسلط بر هیجانات، و کنترل عاطفی را دارد. این افراد غالبا شتاب زده عمل نمی کنند؛ و همین نداشتن شتاب زدگی، شاید یکی از ویژگی هایی باشد که به خوبی این دسته از افراد را معرفی می کند.
این که چه کسانی بهتر می توانند عینک ها را به موقع عوض کنند و عینک مناسب را شناسایی کنند، به خوبی بیانگر وجود ویژگی «پذیرندگی» است؛ و این همان چیزی ست که ما در «والد سالم» می بینیم.
نکته ای ارزشمند در این جا وجود دارد که می تواند به شما کمک کند مسیر پیش رویتان را در جهت تغییر خود بهتر طی کنید؛ و آن، وجود والد سالم درون فرد است. این ویژگی، نتیجه ی به ارث رسیدن ژن هایی سالم و البته رشد در محیطی سالم است.
با این حال، ناگفته نماند که انسان، حتی اگر در محیطی ناسالم رشد کرده باشد و خلق وخویی نامناسب داشته باشد، با تغییر محیط یعنی با تغییر افرادی که با او در ارتباط اند و زیست بوم اطرافش می تواند اثرات درونی ژن ها را تا حد زیادی تعدیل کند. (ر.ک: پژوهش های الکساندر چس و استلا توماس)
پس برای تغییر، گاهی نیاز دارید که یا خودتان، یا دست زمانه (ناخودآگاه تان)، شما را به سمتی بکشاند که در مسیر رویارویی با درون خود قرار گیرید. این نیز از وجود والد سالم یا محیطی سالم نشات می گیرد.
اما همین مسئله، گاه چرخه ای باطل ایجاد می کند؛ چرا که هر کس چیزی می شود که در آن به دنیا آمده و در همان فضا پرورش یافته است.
گرچه مطلقی وجود ندارد، اما تاثیر این عوامل آن چنان زیاد است که تغییرهای اندک، در برابر آن چه تغییر نکرده، ناچیز و کم اثر جلوه می کنند.
حال، پرسش این است:
آیا راهی وجود دارد که این درصد ناچیز تغییر، تا حد بیشتری تعدیل شود و فرد در پله هایی بالاتر قرار گیرد؟
پاسخ مثبت است.
اما آن راه ها چیستند؟
- تراپی (درمان روان شناختی)
- اهل تفکر بودن
- میل به حل مسئله داشتن
- اندکی احساسی بودن
افرادی که اهل تفکرند، به دو صورت قابل مشاهده اند:
یا خوب می بینند و می شنوند، یا خوب می خوانند.
در واقع، مسئله به این جا می رسد که تا چه اندازه حواس پنج گانه ی فرد، برایش به درستی کار می کنند و چه میزان بازدهی مثبت دارند.
هستند کسانی که چشم و گوش دارند، اما زحمت اندیشیدن را به خود نداده اند.
اما چرا زحمت را نداده اند؟
مسئله، فقر است.