محبت و عشق، دلیل آفرینش است
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
مثنوی، 5/ 2735
اولین ریشه ی مهم بحث از عشق در فرهنگ غرب به رساله ی مهمانی (= ضیافت= سمپوزیوم) افلاطون و رساله ی نیکو ماخوسی ارسطو می رسد؛ اما در شرق اسلامی کهنه ترین منبعی که از عشق سخن گفته است، همان قرآن کریم است. باید گفت لفظ عشق در قرآن کریم و احادیث نبوی به کار نرفته است و به جای آن «حب» و «محبه» و «ود» و «موده» و «هوی» و نظایر این به کار رفته است (رک: خرمشاهی، ج 2: 1387: 1167).
با سیری در کتب صوفیه در می یابیم تا قرن پنجم هجری قمری، صوفیه با استناد به این آیات مبارک: «یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» (مائده 54)؛ «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله و یغفر لکم ذنوبکم و الله غفور رحیم» (آل عمران/ 31)؛ «یحبونهم کحب الله و الذین آمنوا اشد حبا لله» (بقره/ 165) از محبت دم می زدند و از قرن پنجم به بعد است که عشق در عرفان و آثار منظوم و منثور صوفیه وارد می شود.
می توان گفت نخستین رساله و اثر مستقل و تقریبا مفصلی که ازلحاظ سیر تاریخی و تجزیه و تحلیل های روان شناختی عشق در عرفان و تصوف اسلامی تالیف یافته است، کتاب الالف المالوف علی اللام المعطوف ابوالحسن دیلمی (ف. 391 ه .ق) از دانشمندان صوفی مشرب و پیرو ابن حنیف شیرازی (ف. 370 ه .ق) است که در آن دیلمی در سرآغاز کتاب یاد آور می شود که در شرح و تحلیل موضوع عشق از آراء فقها، متکلمان، فیلسوفان و متصوفه به تفصیل استفاده کرده است. «هدف این کتاب تبیین مفهوم عشق و نیز انتقال معارف اصلی و علمی موجه در باب عشق است که تا قرن چهارم یعنی روزگار مولف در محافل علمی به طور نا مشخص و نا منظم مطرح می شد، در حقیقت کتاب دیلمی نخستین کتاب مستند و مستدل در باب عشق است که غالبا از علوم و معارف و تعلیمات استادان و علمای پیشین برگرفته شده و مولف، بیشتر و آراء و نظریه های مختلف را ذکر کرده و با چنین شیوه ای یک میراث عمیق و فرهنگی به جا گذاشته است» (نزهت، 1389: 49).
به گفته ی جناب پور نامداریان، عشق یک رستاخیز روانی است که منجر به شهود زیبایی و جلوه ی جمال حق می شود (رک. پور نامداریان، 1374: 23)، رستاخیزی که مفهوم عشق را به ساحت ژرف خیال عارفان می کشاند. ازآنجایی که صور خیال هر کس، همرنگ استعداد روحی اوست؛ پس صدای سخن عشق را از هر زبان که می شنویم نامکرر است. پس ازآنجایی که آمدنی بود نه آموختنی، تعریف آن ممکن نیست: «دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد» (عین القضات: 1362: 96 97) که:
در نگنجد عشق، در گفت و شنید عشق، دریایی است قعرش ناپدید
(مثنوی، 5/ 2189)
ابو نصر سراج (ف. ۳۷۸ه .ق) گفت: «عشق آتشی است، در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هر چه مادون الله است، همه را بسوزاند و خاکستر کند» (عطار، تذکره الاولیا، 1366: 604). فخرالدین عراقی (ف. ۶۸۸ ه .ق) در باب عشق گفته است: «عشق آتشی است که چون در دل افتد، هر چه در دل یابد همه بسوزاند تا به حدی که صورت معشوق نیز از دل محو کند. مجنون در این سوزش بود که گفتند: لیلی آمد». گفت: «خود لیلی ام» و سر به گریبان فراغت فروبرد. لیلی گفت: سر بر دار که منم، محبوب تو. آخر بنگر که از که می مانی باز؟» گفت: الیک عنی فان حبک شغلنی عنک
آن شد که به دیدار تو من بودم شاد از عشق تو پروای تو ام نیست کنون»
(فخرالدین عراقی، 1376: 314؛ نیز رک: ابن عربی، 1389: 114)
میر سید علی همدانی (ف. ۷۸۶ ه .ق) در شرح قصیده ی میمیه ابن فارض می گوید: «اشتقاق عشق از عشقه است و آن گیاهی است که بر درخت پیچد و درخت را بی بر و زرد و خشک گرداند. همچنین عشق، درخت وجود عاشق را در تجلی معشوق محو گرداند تا چون ذلت عاشقی برخیزد، همه معشوق ماند و عاشق مسکین را از آستانه ی نیاز در مسند ناز نشاند» (مینوی، 1346: 415).
کسی در مجلس وعظ، از بهاءولد از محبت می پرسد که محبت چگونه است. او نیز در جواب، به «بی چگونه» و «بلاکیف» بودن مفهوم عشق، اشاره می کند. اصلی که در قلب تمام تعریفاتی که از عشق شده نهفته است و به قول دکتر شفیعی کدکنی: حتی از قلمرو این بی چگونگی است که عشق سرچشمه می گیرد (رک: شفیعی کدکنی، 1392: 65 77). می فرماید: «اگر نمی شناسی با تو چه گویم [و اگر می شناسی با تو چه گویم]» (بهاءولد، 1352: 143)؛ که از شکل و چگونگی عشق سخن گفتن، جمال عشق را تیره وتار می گرداند و فهمیدن عشق را مشکل می کند و هراندازه این عشق افزون تر باشد، به زیر عبارات نمی آید: «شکل و چگونگی منغض عشق و جمال باشد هرکجا که عشق و محبت به کمال باشد از چگونگی بیان نتوان کردن و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت عشق و محبت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت» (همان: 25 26)؛ «آن کس را گوید آن چون یا چگونه بود چون از چگونگیش بپرسی از محبت و عشق جمالش محروم شوی آن را چگونگی بر وی روا نباشد چون از چگونگی محبتش بپرسی ندانی که محروم مانی از مزه اش» (همان: 143)؛ «اگر گویند که عشق چیست و یا بر چه چیزست گویم بدانک چندین هزار انبیاء علیهم السلام تن خود در عشق سرها در باختند هر که چگونگی طلبد از عشق بی مزه شود هر که بحث کند از عشق و محبت هرگز آن مزه نیابد که میان عاشق و معشوق بود» (همان:144).
در اینجاست که جناب مولانا نیز چون پدر، عشق را «مما یدرک و لا یوصف» می داند و می فرماید: برای شرح عشق و عاشقی هم باید به سراغ عشق رفت که حرف و گفت و صوت، تاب وتوان شرح و بیان عشق را ندارد که عشق را حد و کرانه ای نیست و آنجا به جز جان سپردن چاره ای:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک، عشق بی زبان، روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل، در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم، عشق گفت
(مثنوی، 1387: 1/ 115 112)
یا
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد، و آن ناتمام
زانکه تاریخ قیامت را حد است حد کجا آنجا که وصف ایزد است؟
(همان: 5/ 2190 2189)
به هرروی، عرفان با استناد به حدیث «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» که به حدیثی کنز مشهور است، عشق را خمیر مایه و بن مایه ی آفرینش می دانند (رک: ابن عربی، 1389: 36)؛ روزی که حضرت احدیت در نهانخانه ی آفرینش گل آدمی را می سرشت، «گوهری بود در خزانه ی غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن به خداوندی خویش کرده، فرمود آن را هیچ خزانه لایق نیست الا حضرت ما، یا دل آدم. آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند» (نجم الدین رازی، 1389: 74). گوهری که بر زمین و زمان عرضه شد و این بار سنگین امانت را نکشیدند، آدم در این میان سینه سپر کرد که خداوندا: «منم عاشق مرا غم سازگار است» و سر در گریبان این امانت کشید تا تشریف خلعت انه کان ظلوما جهولا یافت و زمین و زمان دستک زنان در سماع آمدند که «عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد/ از جا و مکان رستی آنجات مبارک باد». به راستی که هیچ خلعتی برازنده تر و زیبنده تر از خلعت ظلومی و جهولی بر قامت آدم ندوخته اند، خلعتی که آدم را بر خوان نعت عظیم فتبارک الله احسن الخالقین نشاند.
باری سرسلسله جنبان این عشق بازی، حضرت احدیت بود که شوری در نهاد جهان نهاد و جان در بوته ی سودا. جناب بهاءولد و مولانا نیز هدف از آفرینش را عشق می دانند و بس. در این بینش متعالی است که بزرگ ترین رسالت بشر هنر عشق ورزیدن است چون «حکمت الله از خلقت جهان بجز محبت نبود از آنک هیچ صفتی از این معنی کاملتر نبود، از این معنی بود که مقصود از خلقت جهان محمد صلی الله علیه و سلم آمد که او حبیب الله بود. لولاک خلقت الافلاک اشارت بدانست که اگر محبت نبودی و محب کسی نبودیم و کسی محب ما نبودی هیچ موجودی هست نکردمی که منتهای مبتغای وجود محبت است که تا محبت و موافقت نبود وجود محدث محال بود» (بهاءولد، 1352: 141).
گر نبودی عشق، هستی کی بدی کی زدی نان بر تو و کی تو شدی؟
(مثنوی، 1387: 5/2012)
عشق حق و سر شاهدبازی اش؟ بود مایه جمله پرده سازی اش
پس از آن لولاک گفت اندر لقا در شب معراج، شاهدباز ما
(همان: 6/84 2883)
گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را
(همان: 5/2739)
از کتاب «بررسی و تحلیل مضامین مشترک معارف بهاءولد و مثنوی مولانا» حمیرا زمردی و منصور مام علیپور