گذری بر اندیشه اقبال لاهوری و نظری بر تقلیدستیزی او
یکی از برجسته ترین پارسی گویان شبه قاره هند در تاریخ ادبیات، محمد اقبال لاهوری(1877-1938م) است. اقبال به سخنوران نامی ایران زمین، بویژه مولانا جلال الدین، بسیار عشق می ورزد و این محبت و ارادت آن گونه است که ردپای افکار و اشعار مولانا را در جای جای سروده های او می بینیم که خود، موضوعی مستقل و توضیحی مفصل دارد.
وقتی برگ های پرشمار کلیات اقبال را از دیده گذراندم، دو چهره از او در نگارخانه ی ذهنم نقش بست؛ یکی، چهره ای تابان، اندیشه ساز و دلنواز؛ دیگری، چهره ای تاریک، زندگی سوز و جانگداز.
وقتی پرده از چهره ی نخست اقبال برمی داریم، شاعری می بینیم که در پی بیداری و آگاهی است و برای رسیدن به این هدف، سخنانی شایسته و ارزشمند به یادگار گذاشته که می توان آنها را برای مردم این روزگار نیز خواند تا از او اثر پذیرند و آموزه بگیرند. برای نمونه، وی از مخاطبش می خواهد که به جای تسلیم شدن در برابر نوسان ها و نشیب های زندگی، استوار بایستد و مسیری روشن برای خود بسازد. مفهوم «تغییر دادن به جای تسلیم شدن» در کلام سخندان لاهوری پربسامد است:
با جهان نامساعد ساختن / هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار/ با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان/ می شود جنگ آزما با آسمان
میکند از قوت خود آشکار/ روزگار نو که باشد سازگار
ناتوانی، زندگی را رهزن است/ بطنش از خوف و دروغ آبستن است (کلیات اقبال لاهوری، صص 58 و 59).
مذهب زنده دلان، خواب پریشانی نیست/ از همین خاک، جهان دگری ساختن است (ص157).
هم اوست که خواننده اشعارش را به پویایی، زایایی و جهان آرایی فرامی خواند تا حافظ وار، عالمی دیگر بنا کند و آدمی از نو سامان دهد:
دمادم نقش های تازه ریزد/ به یک صورت قرار زندگی نیست
اگر امروز تو تصویر دوش است/ به خاک تو شرار زندگی نیست (ص214).
خنک انسان که جانش بیقرار است/ سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست/ که او نوآفرین و تازه کار است (ص 241).
زنده یاد استاد محمدعلی اسلامی ندوشن، جلوه گرترین فصل سروده های اقبال را همین بخش می داند:
«در مجموع که نگاه می کنیم به نظر من موثرترین جنبه شعر او در آن جاست که حماسه شور و شوق را می سراید. همین جنبش و وزش است که شعرهای او را دلنشین می کند؛ ولو گاهی سست باشند. انسان شعر اقبال، انسان بهارطلب است که در رویش و جنبش باشد. مانند غنای بهار که همه در و دشت را دربرمی گیرد؛ حتی کویر و شوره زار را. و این انسان در لباس فقر، کار اهل دولت می کند.» (دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز، ص45).
حال می رسیم به چهره دوم اقبال؛ مثلا جایی که غرب ستیزی، به او نگاهی تک بعدی می دهد؛ آنگونه که با دور شدن از تحلیل دلایل ترقی غرب، بارها از طریق انصاف خارج می شود و از مغرب زمین، هیولایی می سازد که مشرقیان باید روبرویش بایستند تا مهتری گیتی را از آنان بستانند و از آن خود کنند:
فریاد ز افرنگ و دلاویزی افرنگ/ فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ/ معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز... (ص153).
آدمیت، زار نالید از فرنگ/ زندگی، هنگامه برچید از فرنگ
گرگی اندر پوستین بره ای/ هر زمان اندر کمین بره ای
مشکلات حضرت انسان از اوست/ آدمیت را غم پنهان از اوست
دانش افرنگیان تیغی به دوش/ در هلاک نوع انسان، سخت کوش
ای اسیر رنگ! پاک از رنگ شو/ مومن خود، کافر افرنگ شو (صص436 و 437).
تاسف آورتر آن جاست که از لابلای کلام محمد اقبال می توان خشونت، خونریزی و پیام های بنیادگرایانه دریافت کرد؛ دریافتی که آتش نزاع های دینی را شعله ورتر میکند و جهان را از آشتی و آرامش، دور. برای مثال، در مثنوی «جاویدنامه» که سفرنامه ای تمثیلی و تخیلی است، به قصر شرف النساء می رود که ظاهرا از بانوان شریف و ارجمند لاهور است. آنگاه در تمجید و گرامیداشت این بانو، داد سخن می دهد و از زبان او با مخاطبش سخن می گوید. بیت آخر سخت خوف آفرین است و بوی خون دارد:
گفت اگر از راز من داری خبر/ سوز این شمشیر و این قرآن نگر
وقت رخصت با تو دارم این سخن/ تیغ و قرآن را جدا از من مکن
مومنان را تیغ با قرآن بس است/ تربت ما را همین سامان بس است (ص386).
بهتر است به چهره نخست اقبال بپردازیم که شرح آن در بندهای پیشین گفته شد. یکی از درخشان ترین آموزه های سخن او «تقلیدستیزی» و «اصالت بخشی به تفکر، خردورزی و نوآفرینی» است. مسلما یکی از کلیدواژه های شعر اقبال «خود» و مشتقات آن است که البته نخستین دفترهای شعر پارسی اش هم «اسرار خودی» و «رموز بیخودی» نام دارد. به اعتقاد سخنور لاهوری، کسی که خود را نشناسد و قدر خویش نداند، نمی تواند و نباید مخاطب گفته هایش باشد:
ز خود رمیده، نداند نوای من ز کجاست/ جهان او دگر است و جهان من دگر است (ص266).
او می گوید که در دانش و معرفت نیز باید به نگاهی نو و مستقل رسید:
میان آب و گل خلوت گزیدم/ ز افلاطون و فارابی بریدم
نکردم از کسی دریوزه ی چشم/ جهان را جز به چشم خود ندیدم* (ص224).
حتی اگر این معرفت که نصیب شخص می شود، خرد و کم اهمیت باشد، باز هم قدر و قیمت دارد:
در جوی روان ما بی منت طوفانی/ یک موج اگر خیزد، آن موج ز جیحون به (ص133).
از نظر اقبال، کسی که در بند تفکرات و خواسته های دیگران است و خود نمی تواند به اندیشه ورزی دست یابد ظاهرا زنده است؛ ولی بهره ای از زندگی حقیقی ندارد:
به گوشم آمد از خاک مزاری/ که در زیر زمین هم می توان زیست
نفس دارد؛ ولیکن جان ندارد/ کسی کاو بر مراد دیگران زیست (ص231).
آن که زنده است، سرمایه اش نوا و نغمه ی درون اوست که هیبت و اصالت دارد؛ پس چرا این جام جم را که در اعماق وجودش منزل کرده، کنار بگذارد و آن را از دیگران طلب کند:
برکش آن نغمه که سرمایه ی آب و گل توست/ ای ز خود رفته! تهی شو ز نوای دگران (ص265).
وقتی انسان به این آگاهی درونی و بیرونی رسید و از وابستگی به غیر برید، می تواند پرواز کند و تا بی نهایت پیش رود:
مثل آیینه مشو محو جمال دگران/ از دل و دیده فروشوی خیال دگران
آتش از ناله ی مرغان حرم گیر و بسوز/ آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان، بال و پر خویش گشودن آموز/ که پریدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آنگونه غیورم که مرا/ می توان کشت به یک جام زلال دگران (276).
در نهایت با داشتن این شرایط، می توان جاده زندگانی خود را ساخت و به مسیری پای نهاد که حاصل تکامل تفکر و رشد عقلانی است:
تراش از تیشه ی خود، جاده ی خویش/ به راه دیگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آید/ گناهی هم اگر باشد، ثواب است (ص223).
_____________________________________________________________________________
*ناگفته پیداست که برای رسیدن به بینش شخصی باید بسیار بر سفره ی اندیشه و سخن اندیشمندان اصیل نشست و آموخت و اندوخت. این راهی نیست که از نقطه صفر آغاز شود. اما ریشه بیت اول و بریدن از فیلسوفان، این است که اقبال با افلاطون بر سر مهر نیست و سخت به این فیلسوف پرآوازه یونان می تازد. برای مطالعه بیشتر، بنگرید به کلیات اقبال، صفحات 50 و 132. البته اقبال در مواضع متعدد هم به فلسفه می تازد؛ زیرا از نگاه وی علمی خالی از ذوق و جوشش است که دردی از مسلمانان دوا نمیکند. به بیان دیگر، برای انقلاب و کن فیکون کردن جامعه که مطلوب اقبال بود، فلسفه راهگشا نیست. خوارداشت فلسفه و تضعیف تفکر فلسفی در برابر دینداری و شهود و احساس هم بخشی از چهره دوم اقبال را به ما می نمایاند. نمونه:
هزار بار نکوتر متاع بی بصری/ ز دانشی که دل او را نمیکند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است/ یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم/ ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق (ص 161).
______________________________________________________________________________
منابع
-اقبال لاهوری، محمد. (1388). کلیات اقبال لاهوری، به کوشش عبدالله اکبریان راد، تهران، الهام، چاپ سوم.
-اقبال لاهوری، محمد. (1390). دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز؛ برگزیده اشعار محمد اقبال، انتخاب شعر و مقدمه ها: محمدعلی اسلامی ندوشن، تهران، امیرکبیر، چاپ چهارم.