گذری بر اندیشه اقبال لاهوری و نظری بر تقلیدستیزی او

8 تیر 1404 - خواندن 9 دقیقه - 66 بازدید

یکی از برجسته ­ترین پارسی ­گویان شبه ­قاره هند در تاریخ ادبیات، محمد اقبال لاهوری(1877-1938م) است. اقبال به سخنوران نامی ایران ­زمین، بویژه مولانا جلال ­الدین، بسیار عشق می­ ورزد و این محبت و ارادت آن­ گونه است که ردپای افکار و اشعار مولانا را در جای ­جای سروده­ های او می ­بینیم که خود، موضوعی مستقل و توضیحی مفصل دارد.

وقتی برگ ­های پرشمار کلیات اقبال را از دیده گذراندم، دو چهره از او در نگارخانه ­ی ذهنم نقش بست؛ یکی، چهره­ ای تابان، اندیشه ­ساز و دلنواز؛ دیگری، چهره ­ای تاریک، زندگی­ سوز و جان­گداز.

وقتی پرده از چهره ­ی نخست اقبال برمی­ داریم، شاعری می­ بینیم که در پی بیداری و آگاهی است و برای رسیدن به این هدف، سخنانی شایسته و ارزشمند به یادگار گذاشته که می­ توان آن­ها را برای مردم این روزگار نیز خواند تا از او اثر پذیرند و آموزه بگیرند. برای نمونه، وی از مخاطبش می­ خواهد که به جای تسلیم شدن در برابر نوسان­ ها و نشیب­ های زندگی، استوار بایستد و مسیری روشن برای خود بسازد. مفهوم «تغییر دادن به جای تسلیم شدن» در کلام سخندان لاهوری پربسامد است:

با جهان نامساعد ساختن / هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته ­کار/ با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان/ می ­شود جنگ­ آزما با آسمان

می­کند از قوت خود آشکار/ روزگار نو که باشد سازگار

ناتوانی، زندگی را رهزن است/ بطنش از خوف و دروغ آبستن است (کلیات اقبال لاهوری، صص 58 و 59).

مذهب زنده­ دلان، خواب پریشانی نیست/ از همین خاک، جهان دگری ساختن است (ص157).

هم اوست که خواننده اشعارش را به پویایی، زایایی و جهان­ آرایی فرامی­ خواند تا حافظ­ وار، عالمی دیگر بنا کند و آدمی از نو سامان دهد:

دمادم نقش ­های تازه ریزد/ به یک صورت قرار زندگی نیست

اگر امروز تو تصویر دوش است/ به خاک تو شرار زندگی نیست (ص214).

خنک انسان که جانش بیقرار است/ سوار راهوار روزگار است

قبای زندگی بر قامتش راست/ که او نوآفرین و تازه ­کار است (ص 241).

زنده­ یاد استاد محمدعلی اسلامی ندوشن، جلوه­ گرترین فصل سروده ­های اقبال را همین بخش می­ داند:

«در مجموع که نگاه می­ کنیم به نظر من موثرترین جنبه شعر او در آن ­جاست که حماسه شور و شوق را می ­سراید. همین جنبش و وزش است که شعرهای او را دلنشین می­ کند؛ ولو گاهی سست باشند. انسان شعر اقبال، انسان بهارطلب است که در رویش و جنبش باشد. مانند غنای بهار که همه در و دشت را دربرمی ­گیرد؛ حتی کویر و شوره­ زار را. و این انسان در لباس فقر، کار اهل دولت می­ کند.» (دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز، ص45).

حال می­ رسیم به چهره دوم اقبال؛ مثلا جایی که غرب­ ستیزی، به او نگاهی تک ­بعدی می­ دهد؛ آن­گونه که با دور شدن از تحلیل دلایل ترقی غرب، بارها از طریق انصاف خارج می ­شود و از مغرب ­زمین، هیولایی می ­سازد که مشرقیان باید روبرویش بایستند تا مهتری گیتی را از آنان بستانند و از آن خود کنند:

فریاد ز افرنگ و دلاویزی افرنگ/ فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ

عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ/ معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز... (ص153).

آدمیت، زار نالید از فرنگ/ زندگی، هنگامه برچید از فرنگ

گرگی اندر پوستین بره­ ای/ هر زمان اندر کمین بره ­ای

مشکلات حضرت انسان از اوست/ آدمیت را غم پنهان از اوست

دانش افرنگیان تیغی به دوش/ در هلاک نوع انسان، سخت­ کوش

ای اسیر رنگ! پاک از رنگ شو/ مومن خود، کافر افرنگ شو (صص436 و 437).

تاسف ­آورتر آن ­جاست که از لابلای کلام محمد اقبال می­ توان خشونت، خونریزی و پیام­ های بنیادگرایانه دریافت کرد؛ دریافتی که آتش نزاع­ های دینی را شعله ­ورتر می­کند و جهان را از آشتی و آرامش، دور. برای مثال، در مثنوی «جاویدنامه» که سفرنامه ­ای تمثیلی و تخیلی است، به قصر شرف­ النساء می­ رود که ظاهرا از بانوان شریف و ارجمند لاهور است. آن­گاه در تمجید و گرامیداشت این بانو، داد سخن می ­دهد و از زبان او با مخاطبش سخن می­ گوید. بیت آخر سخت خوف­ آفرین است و بوی خون دارد:

گفت اگر از راز من داری خبر/ سوز این شمشیر و این قرآن نگر

وقت رخصت با تو دارم این سخن/ تیغ و قرآن را جدا از من مکن

مومنان را تیغ با قرآن بس است/ تربت ما را همین سامان بس است (ص386).

بهتر است به چهره نخست اقبال بپردازیم که شرح آن در بندهای پیشین گفته شد. یکی از درخشان ­ترین آموزه ­های سخن او «تقلیدستیزی» و «اصالت ­بخشی به تفکر، خردورزی و نوآفرینی» است. مسلما یکی از کلیدواژه­ های شعر اقبال «خود» و مشتقات آن است که البته نخستین دفترهای شعر پارسی ­اش هم «اسرار خودی» و «رموز بیخودی» نام دارد. به اعتقاد سخنور لاهوری، کسی که خود را نشناسد و قدر خویش نداند، نمی ­تواند و نباید مخاطب گفته ­هایش باشد:

ز خود رمیده، نداند نوای من ز کجاست/ جهان او دگر است و جهان من دگر است (ص266).

او می ­گوید که در دانش و معرفت نیز باید به نگاهی نو و مستقل رسید:

میان آب و گل خلوت گزیدم/ ز افلاطون و فارابی بریدم

نکردم از کسی دریوزه­ ی چشم/ جهان را جز به چشم خود ندیدم* (ص224).

حتی اگر این معرفت که نصیب شخص می­ شود، خرد و کم ­اهمیت باشد، باز هم قدر و قیمت دارد:

در جوی روان ما بی منت طوفانی/ یک موج اگر خیزد، آن موج ز جیحون به (ص133).

از نظر اقبال، کسی که در بند تفکرات و خواسته­ های دیگران است و خود نمی ­تواند به اندیشه­ ورزی دست یابد ظاهرا زنده است؛ ولی بهره ­ای از زندگی حقیقی ندارد:

به گوشم آمد از خاک مزاری/ که در زیر زمین هم می­ توان زیست

نفس دارد؛ ولیکن جان ندارد/ کسی کاو بر مراد دیگران زیست (ص231).

آن که زنده است، سرمایه ­اش نوا و نغمه ­ی درون اوست که هیبت و اصالت دارد؛ پس چرا این جام جم را که در اعماق وجودش منزل کرده، کنار بگذارد و آن را از دیگران طلب کند:

برکش آن نغمه که سرمایه­ ی آب و گل توست/ ای ز خود رفته! تهی شو ز نوای دگران (ص265).

وقتی انسان به این آگاهی درونی و بیرونی رسید و از وابستگی به غیر برید، می ­تواند پرواز کند و تا بی ­نهایت پیش رود:

مثل آیینه مشو محو جمال دگران/ از دل و دیده فروشوی خیال دگران

آتش از ناله­ ی مرغان حرم گیر و بسوز/ آشیانی که نهادی به نهال دگران

در جهان، بال و پر خویش گشودن آموز/ که پریدن نتوان با پر و بال دگران

مرد آزادم و آن­گونه غیورم که مرا/ می ­توان کشت به یک جام زلال دگران (276).

در نهایت با داشتن این شرایط، می­ توان جاده زندگانی خود را ساخت و به مسیری پای نهاد که حاصل تکامل تفکر و رشد عقلانی است:

تراش از تیشه­ ی خود، جاده ­ی خویش/ به راه دیگران رفتن عذاب است

گر از دست تو کار نادر آید/ گناهی هم اگر باشد، ثواب است (ص223).

_____________________________________________________________________________

*ناگفته پیداست که برای رسیدن به بینش شخصی باید بسیار بر سفره ­ی اندیشه و سخن اندیشمندان اصیل نشست و آموخت و اندوخت. این راهی نیست که از نقطه صفر آغاز شود. اما ریشه بیت اول و بریدن از فیلسوفان، این است که اقبال با افلاطون بر سر مهر نیست و سخت به این فیلسوف پرآوازه یونان می­ تازد. برای مطالعه بیشتر، بنگرید به کلیات اقبال، صفحات 50 و 132. البته اقبال در مواضع متعدد هم به فلسفه می­ تازد؛ زیرا از نگاه وی علمی خالی از ذوق و جوشش است که دردی از مسلمانان دوا نمی­کند. به بیان دیگر، برای انقلاب و کن­ فیکون کردن جامعه که مطلوب اقبال بود، فلسفه راهگشا نیست. خوارداشت فلسفه و تضعیف تفکر فلسفی در برابر دینداری و شهود و احساس هم بخشی از چهره دوم اقبال را به ما می­ نمایاند. نمونه:

هزار بار نکوتر متاع بی­ بصری/ ز دانشی که دل او را نمی­کند تصدیق

به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است/ یقین ساده ­دلان به ز نکته ­های دقیق

کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم/ ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق (ص 161).

______________________________________________________________________________

منابع

-اقبال لاهوری، محمد. (1388). کلیات اقبال لاهوری، به کوشش عبدالله اکبریان راد، تهران، الهام، چاپ سوم.

-اقبال لاهوری، محمد. (1390). دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز؛ برگزیده اشعار محمد اقبال، انتخاب شعر و مقدمه­ ها: محمدعلی اسلامی ندوشن، تهران، امیرکبیر، چاپ چهارم.