او می رود دامن کشان....

5 تیر 1404 - خواندن 2 دقیقه - 35 بازدید

ای ساربان! آهسته رو کآرام جانم می رود

وآن دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از اوگویی که نیشی دور از او، در استخوانم می رود

گفتم، به نیرنگ و فسون پنهان کنم 

ریش درون پنهان نمی ماند

 که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان! تندی مکن با کاروان 

کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان 

دیگر مپرس از من نشان ، کز دل، نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم، کز سر دخانم می رود

با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

بازآی و بر چشمم نشین، ای دلستان نازنین!کآشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرو ماند به گل 

وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من 

گر چه نباشد کار من، هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن 

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود

سعدی! فغان از دست ما, لایق نبود ای بی وفا!طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود.

(مولانا)