الهام امیدی مقدم
17 یادداشت منتشر شدهسوگ از منظر نظریه های روانی چگونه تجربه می شود؟
نظریه های پیرامون سوگ
1- نظریه فروید در مورد سوگ: از نظر فروید هر نوزاد انسان از طریق فرایند نیروگذاری روانی به افراد مهم زندگی خود دلبسته می شود. این فرایند وابستگی عاطفی برای رشد سالم بسیار ضروری است، زیرا نوزاد از طریق این دلبستگی ها یاد می گیرد به نیازهای اصلی خود (غذا، محافظت، و عشق) اعتماد کند. فروید فرایند نیروگذاری روانی یا فرایند رهایی از دلبستگی را به عنوان پاسخی تطبیقی به سوگ شی ای ( ابژه )مهم معرفی کرد. از نظر فروید، ماتم، تلاش های فرد داغدار برای بازتعریف رابطه خود با فرد فودت شده، حس خویشتن او و جهان بیرونی را توصیف می کند. عزاداری موفق به گفته فروید، شامل قطع کردن پیوندهای هیجانی با فرد فوت شده و سرمایه گذاری انرژی هیجانی در روابط جدید است.
2- نظریه جان بالبی: براساس نظریه بالبی، سوگ، واکنش داغدار به نبود شخص مهم دیگری است. بالبی خاطرنشان می کند که فرد سوگوار می تواند دقیقا به مانند نوازد در جست وجوی فرد مهم تلاش می کند تا از واقعیت جدایی تحمیل شده توسط مرگ دوری کند یا آن را انکار نماید.
3- نظریه امیل دورکیم: از نظر دورکیم، سوگ ناشی از فرایندهای اجتماعی است؛ این فرایندها گرایش دارند تا سوگ را به برخی جهات هدایت کنند و در عین حال از سایر جهات دور کنند. از نظر دورکیم، شدت سوگ به یک فرمول ساخته شده اجتماعی بستگی دارد.
4- نظریه گذارهای روانی-اجتماعی (psychosocial transitions theory: PSTTs): زمانی که یک عزیز می میرد، هر چیزی که ما پیش از آن در زندگی خود بدیهی می پنداشتیم (جهان های فرضی ما یا «عادی بودن») از هم می پاشد. ما ناچاریم یک هنجار جدید ایجاد کنیم که در آن، فرد فوت شده هیچ نقشی ندارد.
5- مدل فرایند دوگانه در نوسان بین فقدان و ترمیم (dual-process model: DPM): مدل فرایندهای دوگانه یک تمایز اساسی بین دو طبقه از استرس زاهای مرتبط با دغدیدگی یعنی استرس های فقدان محور در مقابل استرس زاهای ترمیم محور قائل می شود.
جهت گیری فقدان محور به تمرکز فرد داغدیده بر برخی از جنبه های خود تجربه فقدان، ارزیابی و پردازش آنها اشاره دارد.
این مورد شامل اشتیاق دردناک به فرد از دست رفته و حتی جستجوی او است. جهت گیری ترمیم محور به تمرکز بر استرس زاهای ثانویه که پیامدهای سوگواری نیز هستند اشاره دارد و تلاش برای جهت گیری مجدد خود در یک دنیای تغییریافته بدون متوفی را منعکس می کند.
در اوایل داغدیدگی جهت گیری فقدان غالب است. سپس توجه بطور فزاینده ای به فقدان های ثانویه و ترمیم معطوف است.
وظیفه درمانگران سروسامان دادن به زندگی افراد نیست، بلکه بیشتر ایجاد یک محیط هیجانی امن است تا آن ها این قدرت را به دست بیاورند که خودشان بتوانند به زندگی شان سروسامان دهند.
هیچ احساسی نداشتن در فرایند سوگ خودش یک راهبرد هیجانی برای زنده ماندن است.
خود را به بی حسی زدن یک روش برای محافظت از خود درمقابل خطر یا آسیب هیجانی است.
معمولا اگر کسی از زندگی اش لذت ببرد، دیگر نیازی ندارد که خودش را بی حس کند.
آن ها خودشان را بی حس می کنند چون چیز دردناکی وجود دارد:
احتمالا یا رهاشده اند، یا طرد شده اند، یا آن قدر ضربه هیجانی خورده اند که می دانند احساساتشان جریحه دار شده
و بی حس کردن خودشان تنها راهی است که می توانند به زندگی شان ادامه دهند.
وقتی مراجعی می بینید که هیچ هیجانی ندارد، فریب نخورید،
دقیق شوید و ببینید مراجع چطور یادگرفته احساساتش را حس نکند.
چه زمانی چه اتفاقی افتاده که برای او، داشتن احساسات دیگر مناسب نبوده؟
دکتر آنابل بوگاتی درمانگر و سوپروایزر EFT اشاره می کند:
آن هایی که راهبردهای اجتنابی دارند به خودشان اجازه نمی دهند که به دیگران تکیه کنند (به خاطر ترس از طرد و رهاشدگی) و
از این طریق از دلشان محافظت می کنند.
آن ها اغلب از رفتارهای فاصله گیر به عنوان راهبرد اصلی برای کنار آمدن با درد و آشفتگی استفاده می کنند،
اما نیتشان فاصله گرفتن از درد است، نه از دلبستگی.
زیستن با تفاوت، مهارتی آموختنی ست؛ ما به روانی نیاز داریم که ظرفیت تحمل تفاوت را داشته باشد،
بی آنکه دست به حذف یا انکار بزند.