منوچهر عابدی راد
محقق رشته منابع طبیعی و محقق تاریخ جنوب ایران (لارستان ) و خلیج فارس
27 یادداشت منتشر شدهرمان بیژن و ثریا داستان دلدادگی ، نارنج و ترنج و گرما و لار

رمان بیژن و ثریا
*

زمزمه اغاز*
*پرده نخست : صدای تو ،، صدای من*
*بیژن:*
می گویند بعضی شهرها فقط روی نقشه نیستند.
*بر پوست دل حک می شوند*،
در رگ های خاطره جریان می یابند
و هر بار که نامشان را زمزمه کنی،
چیزی در تو بیدار می شود،
*چیزی مثل بوی خاک باران خورده*،
یا صدای باران بر شیشه پنجره در نیم شب
*لار…*
*شهری در جنوب آفتاب زده ی ایران*،
*جایی که خشت خشتش یا راز بود، یا ریشه*،
و آفتاب، سایه ی عشق را بر دیوارها نقش می زد.
*آنجا زاده شدم*.
در خانه ای با بادگیری که به آسمان سر می کشید
و حوضی که آسمان را در خویش با رنگ ابی اسمانی منعکس میکرد.
میان شرشر آب، بوی دوغ پونه دار،
و دیوارهایی که گاه سکوتشان از هزار کلمه پرمغزتر بود.
اما آنچه مرا از آن کودک بی پروا جدا کرد،
صدای دختری بود با چشم هایی که بوی جنگل می داد
و لحنی که انگار از باران زاده شده بود.
او گفت: «آقا بیژن!»
و من دیگر، آن پسرک بر بام بادگیرها نبودم…
دیگر، زمین معنای دیگری داشت.
*ثریا:*
در همان کوچه های کج ومعوج لار،
دخترکی بودم با دفتری پنهانی از شعر،
لباسی سپید و دلی که هنوز نمی دانست
*تپش یعنی چه…*
خانه مان پشت خانه ی بادگیرها بود،
پر از آیینه، ارسی، لوسترهای خاطره دار،
و گلدان هایی که بهار را زودتر می فهمیدند.
*درختان نارنج از پنجره ها سر می کشیدند*
و من، هر روز از پنجره ام
پسرکی را می دیدم که
انگار با باد سخن می گفت…
*بیژن*.
*نامش آن روز هنوز برایم رمزی بود
که بعدها کلید دروازه ی جانم شد*.
*بیژن:*
لار، فقط شهر کودکی نبود.
پایتخت سکوت های بلند بود،
تجارت خانه ای بی نقاب،
که کاروان ها از قیصریه اش عبور می کردند
و مردانی
*با لهجه هایی که بوی صمغ و حنا و خرما و کهنه سالگی داشت*،
از سکه می گفتند و سود.
*اما در دل آن همه چرتکه و حساب و معامله*،
در دل آن همه حساب گری،
*دل بسته ی چشمانی شدم*
*که حساب نمی دانستند*
*و تنها با نور سخن می گفتند*.
دل من هیچ سودی نمی شناخت…
در معامله ای سنگین
به چشمهای ثریا باخت
*ثریا:*
روزهایی زیبا سپری شد …
*و باد، مرا کند و با خود برد*؛
نه از کوچه ها،
که از خاک.
مرا در دبی کاشت،
شهری پر از سودا، آسمان خراش، نورهای سرد.
اما در ژرفای شب ها،
من هنوز پنجره های ارسی را باز می کردم
و با خاطرات باران ندیده ی لار،
به خواب می رفتم.
در خواب، هنوز بادگیر می لرزید
و صدایی می آمد…
ان نجوای بیژن بود
*بیژن:*
فاصله، واژه شد.
*واژه، نامه شد*.
و نامه ها، تنها ریسمان میان ما.
*سطرهایی که با اشک و آتش نوشته می شد*
و در میانشان،
چیزی می رویید که نه خاکی بود،
نه صرفا انسانی…
*بلکه آسمانی بود*،
و آتش ناک.
*ثریا*:
*این، قصه ی دو دل است*
در سایه ی یک شهر.
قصه ی دلدادگی که از دیوارهای گلی آغاز شد
و به دالان های غربت کشید.
روایتی است از آن سوی تاریخ،
در بطن بازار،
در رگ های کودکانه،
*و در مرز روشن عرفان و انتظار*.
*بیژن:*
*این، حکایت من و ثریاست*.
*نه فقط روایت یک دلدادگی…*
بل قصیده ای ست بر طبل سینه ی انسان،
*بر آتشی که خاک را می سوزاند*
و باز، گل می رویاند.
حکایت دلی ست که هنوز،
با شنیدن نام ثریا،
نمی تپد…
که می لرزد.
*مثل شمعی در معبد خاموشی*،
*که با یک آه، بیدار می شود*.
*ثریا :*
و این، سرگذشت دختری ست
که در صدای بیژن،
نه فقط معشوق را،
که خویشتن را از نو شناخت.
*آنجا که واژه، دیگر واژه نبود*،
*و نام، دیگر نام نبود*،
*صدا، دیگر صدا نبود…*
*بل پژواکی از هستی بود*
که از حنجره ی دلدادگی برخاست
*و در سکوت جان*،
*جاودانه شد
❤️❤️❤️❤️
پس، بگذار شعله ها بسوزانند،
بگذار بادها بوزند،
تو آرام باش، چون رودی که در دل دره ها جاری ست،
نه تسلیم موج ها، که رقصان در میان انهاست
گوته در «فاوست» می سراید:
«آدمی آن گاه زنده است که به تسلیم خویش دست یافته باشد،
چون رود که آرام از فراز سنگ ها می گذرد،
هر چه در راه است، به آب خود می سپارد،
و آرامشی ژرف در جانش می روید.»
و مولانا گوید:
«بگذار آتش بسوزاند هر آنچه که جز معشوق است،
بگذار نسیم بر باد دهد هر آنچه که جز عشق نیست،
تنها چیزی که باقی می ماند، ذات پاک و بی پایان است.»
پس بیژن، ای یار دیرین،
در این سرزمین غریب تقدیر،
جز سکوت عمیق و رضایت کامل،
چه چیزی می تواند گره های جان را بگشاید؟
این تنها گنجی است که از عرش به زمین فرو می ریزد،
و تنها کلیدی است که دروازه ی وصال را می گشاید.