حمید رضایی
3 یادداشت منتشر شدهما همه در انفجار بندر شهید رجایی مردیم؛ عده ای با جسم، عده ای با وجدان
ما همه در انفجار بندر شهید رجایی مردیم؛
عده ای با جسم،
عده ای با وجدان
رنج نامه ای از بیان دردی ابدی
میخواهم به داستان محنت آور و غمین انفجار بندر رجایی، از منظری دیگر خارج از زوایای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و نظامی و ... نگاه کنم .
از منظر دلتنگی های تمام نشدنی ...
اینجا بندر شهید رجایی است؛ جایی که آدم ها با دست های خالی و جیب های پر از آرزو رفتند و دیگر برنگشتند.تنها برگشت آن ها، پلاستیک های سیاهی بود که قطعات تنشان را در خود پیچیده بود.
در میان دود و آوار بندر، در میان بوی خاکستر سوخته انسان و انسانیت ، سوالی در ذهنم تکرار می شود :
الان کجا هستند آن زنانی که روزگاری به همسرانشان بی وقفه می گفتند:
«برو، کار کن، پول بیاور؛ زندگی بدهکار تلاش توست»؟
کجا هستند آن ها بی آنکه بدانند، شوهرشان را به سوی کار سخت تر، بار مسئولیت سنگین تر و گاه، به سمت مرگ سوق دادند؟
دوست دارم بپرسم از آن مردانی که روزی، با بی رحمی تمام، زنانشان را به دویدن بی امان وا می داشتند؟
برو نان بیاور! خانه را بیارا ، خودت را فلان کن و بهمان! سفره را رنگین کن! زن باید کمک خرج مردش باشد . زنانی با ستون فقراتی که زیر بار توقع خم شده بود، رفتند ، رفتند تا زیر آوار بی عدالتی و انفجار جان دهند.
جنازه آن مردان و زنان ، امروز نه به خانه بازگشت، نه حتی به یک قطعه آرامش در آرامستان.
جنازه شان، پاره پاره شده در انفجاری محصول بی تدبیری و...
و آیا حالا هنوز هم از کسی که دیگر نیست طلبکارید؟ آیا هنوز آرزو می کنید کاش بیشتر می دوید، بیشتر می سوخت، بیشتر جان می داد؟
در روانکاوی، مفهومی داریم به نام «انتقال فشار» یعنی بی آنکه بدانیم، اضطراب های درونمان را بر دوش دیگری می گذاریم.
فشار بیاور، توقع داشته باش، طلب کن...
و خیال کن این طبیعی ترین شکل عشق است!
امروزه در میان انفجار بندررجایی، من با چشمانی پر از شرم نگاه می کنم به نتیجه این انتقال های بی رحمانه:
مردان و زنانی که قربانی توقعات سیری ناپذیر خانواده شدند و عشق را با عملکرد مالی شریک شان سنجیدند.
و حالا، جسم های متلاشی شده این مردان و زنان، سند محکمی است بر خطای جمعی ما.
در علم روانشناسی،می دانیم که بار نا دیده گرفتن «ظرفیت انسانی» دیر یا زود با فاجعه پاسخ داده می شود.
انفجار امروز، فقط آتش و دود نبود؛
انفجار بی مهری آدمیان هم بود...
باید بدانیم : هر بار که از انسانی، بیش از توانش طلب کردیم ؛ هر بار که او را نه به خاطر وجودش، بلکه به خاطر دارایی و عملکردش دوست داشتیم ، سهمی در مرگ معنوی او داشته ایم .
این فاجعه، فقط پایان کار بندر رجایی نیست؛ آغاز سوال از وجدان های ماست.
آغاز بازخواست از فرهنگ بیمار توقع و مصرف گرایی بی پایان ما .
کجا هستند آن پسران و دخترانی که با چشمانی بی قدردان، با نگاهی پر از توقع، به پدران و مادران شان می گفتند:
«تو موظفی! تو باید!»
پدران و مادرانی که امروز دیگر نیستند، که استخوان هایشان زیر آوار بندر له شدند،
و تنها میراثی که برای فرزندانشان به جا گذاشتند، حسرتی است جاودانه :
حسرت دوباره دیدن شان ...
همان ها که از پدر و مادران شان فقط حساب بانکی می خواستند، فقط گوشی نو، فقط سفر و تفریح.
حالا کجایند؟ که دیگر حتی قاب عکس ندارند، حالا که صدایشان برای همیشه در انفجار خفه شد؟
کجا هستند که "دوستت دارم" به والدین شان را تنها بعد از موفقیت های مالی می گفتند؟ کجا هستند؟ آیا حالا که چیزی جز خاکستر باقی نمانده،هنوز هم انتظار دارند؟
امروز، نه فرصت عذرخواهی هست، نه مجال جبران .
من رواندرمانگر هر روز شاهد اشک های دیر هنگامم ...
اشک هایی که دیگر درمانی ندارند.
وجدان هایی که تازه بیدار می شوند، اما بر بستر مرگی که دیگر راه بازگشتی ندارد.
و اینجا، جایی است که روانکاوی هم در برابر عمق سوگ و حسرت، درمانده می شود.
ما آدم ها، گاها بی رحم تر از آن چیزی هستیم که باور داریم.
فشار می آوریم،
می رانیم،
طلب می کنیم،
بی آنکه لحظه ای به شکنندگی روح و جان آنکه دوستش داریم فکر کنیم.
این رنج نامه را می نویسم، نه برای زنده کردن درد،
که برای یادآوری یک حقیقت تلخ:
قدر آدم ها را قبل از انفجارها بدانیم؛
قبل از آنکه بوی سوختن، نام شان را برای همیشه از دنیای مان ببرد. و حسرت به دل بمانیم ؛ حسرتی که هیچ روانکاوی نمی تواند برایش درمانی بسازد.
حسرتی که تا آخرین دم زندگی، مانند زخمی باز، چرک خواهد کرد.
آری...
ما دیر قدر می دانیم.
دیر دوست داریم.
دیر می بخشیم.
و گاهی، خیلی دیرتر، می فهمیم که عشق یعنی همین لحظه، همین فرد ...
بندر رجایی، امروز آیینه ای است روبروی همه ی ما؛
باشد که این انفجار با همه رنج هایش، انفجار بیداری ما شود.
قدر آنکه هنوز نفس می کشد را بدانیم ،
پیش از آنکه برای تکه های استخوانش اشک بریزیم.
حمید رضایی