الهام امیدی مقدم
17 یادداشت منتشر شدهمهاجرت ،جابه جایی میان چیزی که بوده ای و چیزی که می توانی باشی .
پدیده ای به نام مهاجرت :
سوگ، شوک و بازآرایی خویشتن
مهاجرت، صرفا کندن از سرزمینی که در آن زاده شدیم نیست، برکندن چیزی از درون است؛ چیزی که تا پیش از آن شاید حتی نمی دانستیم که درونمان است! از آن کوچه های آشنا، از زبانی که بی آنکه بدانیم، عضوی از تن ما شده بود، از عطرهای صبحگاهی و رنگ عصرهایش. این رفتن، شبیه بیرون کشیدن ریشه ای از خاک آشنا و انداختنش به زمینی است که نمی دانی آیا جان خواهد گرفت یا نه.
و مگر آدمی، هرچه پیشتر می رود، کم تر به ریشه دواندن ایمان ندارد؟
آنچه در این گذار رخ می دهد، چیزی فراتر از دلتنگی های معمول است. مهاجرت، تو را از چیزی که هستی جدا نمی کند، بلکه ناگهان با فاصله ای بی رحمانه، تو را رو در روی خویشتن می نشاند. خودت را در آینه ی سرزمینی دیگر می بینی، و آنچه می بینی، با آنچه بودی و می پنداشتی که هستی، همخوان نیست.
دیگر اینجا خبری از تایید ناهشیار محیط نیست، از نگاه های آشنا، از آیینه هایی که تصویری از خویش را به تو بازمی گرداندند. در جای تازه، هویت، دیگر داده ای پیشین نیست، چیزی نیست که به سادگی در سایه ی زبان و عادات و رابطه ها محقق شود.
ناگهان می بینی که چیزی که روزگاری بدیهی بود، حالا چیزی است که باید از نو بنا شود.
اما این فقدان، این از دست دادن آن چیزی که بی آنکه بدانی، تو را تو می کرد، تنها یک روی سکه است. روی دیگر، همان شوک فرهنگی است، همان بهتی که در مواجهه با جهانی دیگر، در برخورد بی واسطه با تفاوت، بر تو مستولی می شود. جایی که زبانت در گلو گیر می کند، رفتارها را نمی فهمی، و از آن مهم تر، فهمیده نمی شوی.
درست همین جاست که حس بی جایی، آرام آرام، درون تو خانه می کند.
اما این همه، در نهایت، به چه می انجامد؟ آیا مهاجر، خود را در فرهنگ تازه بازمی یابد، یا در تلاش برای حفظ خویشتن، در گذشته متوقف می ماند؟ آیا این از دست دادن ها و این ناپایداری هویتی، فرصتی است برای آنکه از نو ساخته شویم؟
یا تهدیدی است که ما را میان دو جهان، معلق نگه می دارد؟
فردیت یابی سوم:
سلمان اختر از بلوس نقل می کند و می گوید بلوس، روزگاری از «فردیت یابی دوم» سخن گفت، از آن مرحله ای در نوجوانی که فرد، خود را از دیگری جدا می کند، از خانواده فاصله می گیرد و هویتی مستقل بنا می نهد. اما آنچه در مهاجرت رخ می دهد، چیزی است فراتر از آن: چیزی شبیه یک «فردیت یابی سوم». اما نه به معنای بازگشت به گذشته، به معنای چالش دوباره ی آن چیزی که پیش تر تثبیت شده بود.
در مهاجرت، آدمی ناگزیر است که از نو بسنجد:
چه بخشی از خویش را نگاه دارد، چه بخشی را رها کند، و چه چیزی را بیافریند؟ اینجا دیگر هیچ چیز مسلم نیست، هویت، دیگر یک تداوم بی وقفه نیست، چیزی است که در کشاکش هر روزه ساخته و بازساخته می شود. آن گذشته ای که پشت سر گذاشتی، دیگر دست نخورده باقی نمی ماند، بلکه در پیوند با تجربه ی اکنون، دگرگون می شود.
این بازخوانی گذشته، این جابه جایی میان چیزی که بوده ای و چیزی که می توانی باشی، جوهر مهاجرت است.
و مگر آدمی، در تمام زندگی، چیزی جز یک مهاجر است؟ مگر نه اینکه هر کس، خواه ناخواه، روزی از آن خود نخستین، از آن جهان بی دغدغه ی کودکی، از آن خانه ای که روزگاری بدیهی می نمود، هجرت می کند؟
آنچه مهاجرت را از هر تغییر دیگری متمایز می کند، این است که تو را ناگزیر می کند که به پرسش های بنیادینی که همیشه در پس زمینه ی ذهن بود، پاسخ دهی. تو را وادار می کند بایستی و از خود بپرسی: اینی که اکنون هستم، کیستم؟ از کجا آمده ام؟ چه بخشی از من، در دل آن گذشته ای که از آن گریخته ام، جا مانده است؟
و آیا اصلا راهی برای بازگشت هست؟
یا اینکه تمام زندگی، هجرتی بی پایان است، هجرت از خویشتن، هجرت از گذشته، هجرت از تصویری که روزگاری از خود داشته ای؟
و اگر چنین است، پس چه کسی است که بتواند بگوید اکنون کجاست؟